26_2

394 70 0
                                    

معذرت میخوام خیلی زیاد ادامه پارت ۲۶ جا مونده بود من الان متوجه شدم و بسیار بسیارررر شرمسارم الان براتون میزارم و همین طور قول میدم پارت بعدیو تا فردا یا پس فردا بزارم❤

(ازدید سوم شخص)

امشب دیدش هر چند طوری رفتار کرد که انگار اصلا ندیدش ولی زین با بیشترین دقت ممکن لیام رو دیده بود.

لیام لاغر تر شده بود، صداش مردونه تر و ته ریش بیشتری گذاشته بود، با متانت و  فوق العاده با وقار حرف میزد و راه میرفت‌.
خط اخم روی پیشونیش جا خوش کرده و قدش بلندتر شده بود.
همون موقع که دیدش، دلش میخواست زمین و زمان رو نگه داره و جای لیلیان بین بازوهای مردونه لیام  جا خوش کنه و بخاطر از دست دادن مرد زندگیش بخاطر  ترسو بودنش، بخاطر احمق و محکم نبودنش گریه کنه.
دلش میخواست همه چیزو بلند فریاد بزنه. تا همه بفهمن چرا زین مقصره چرا زین اینطور شده؟!!

در بطریشو باز کرد و شروع کرد به نوشیدن، انقد نوشید تا کاملا مست شد و لیام رویاهاش شروع به دردودل کرد و تا اخر در آغوشش بخواب رفت.

با حس صدای اشنای یه نفر چشماشو به ارومی باز کرد.
حس سنگینی تو سرش و همینطور قفسه ی سینش داشت.

هلنا: لیام بلندشو موبایلت مدام داره زنگ میزنه.
از جاش بلند شد و گوشیشو از هلنا گرفت و بعد از چک کردن و حدود یک ربع حرف زدن، کارش تموم شد، دوش گرفت و به اشپزخونه رفت.

جو سنگینی بین لیام و هلنا در جریان بود.
لیام: هلنا بهتره این حالو تمومش کنیم، واقعا دلم نمیخواد زیلا هی تو فکر باشه.

هلنا: هر وقت فکر کردن به یه مرد غریبه رو تمومش کردی و چسبیدی به زندگیمون ، باشه عزیزم تموم میشه این حال.

لیام دستاشو روی میز کوبید و بلند شد و با عصبانیت فریاد زد.
لیام: هلنا باید تمومش کنی از روز اول از همه چیز خبر داشتی، من همینم و این زندگی از اول همین بوده، اگر تحمل نداری میتونی بری.

کتشو از تو کمد جلوی در برداشت و از خونه بیرون رفت.
شاید به مقصدی معلوم و مکانی امن و اروم.
هلنا با بهت و تعجب به جای خالی لیام نگاه کرد و اواری از نظریه های مختلف توی ذهنش خراب شد.

با احساس نوری که به چشماش میخورد غلتی زد که درد شدیدی رو تو کمرش حس کرد.
چشماش رو باز کرد و به سختی از روی زمین بلند شد. از اتاق  بیرون رفت و یک راست به سمت اشپزخونه رفت.
روی اپن صبحانه اماده بود، یکم خورد.
کتشو برداشت و از خونه بیرون رفت، سوار موتورش شد.
بی هدف میگشت و مقاومت میکرد از رفتن به اونجا، چرا باید از ارامش فرار کنه از خاطرات.
ناخداگاه به سمت مکان امن رفت........

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now