29

532 71 20
                                    

(ازدید سوم شخص)

اروم وارد خونه شد و چون دیر وقت بود فکر نمیکرد کسی بیدار باشه.
خیلی اروم از توی اشپزخونه بطری آب رو برداشت و به سمت پله های سالن حرکت کرد که صدایی مانعش شد و مطمئنن الان بدترین زمان برای رویارویی با شخص صاحب صدا بود......

هلنا: دیر اومدی!
لیام سمت هلنا برگشت و امیدوار بود اون نزدیکش نشه و زیاد به صورتش وقت نکنه چون اون زن فوق العاده تیز و باهوشیه.
لیام: رفتم کلاب!
هلنا: کلاب؟!
ابروهاشو بالا انداخت و با دقت بیشتری توی تاریکی به لیام نگاه کرد.
هلنا: اوکی بریم تو اتاقت کارت دارم.

لیام چاره ای جز قبول کردن نداشت چون احساس میکرد هر لحظه ممکنه هلنا متوجه بشه درسته از لحاظ احساسی بهش تعهدی نداشت ولی خب به طور فنی لیام خیانت کرده بود..

لیام به سمت اتاقش رفت و هلنا هم با ارامش پشتش قدم بر میداشت و به همون سمت میرفت.

وارد اتاق شدن و لیام کتشو روی تخت انداخت تو روشن کردن برق اصلی دست دست میکرد که هلنا برقو روشن کرد.
نگاهش به سرو وضع لیام افتاد.
قطعا لیام هیچ وقت اینطوری به خونه برنگشته بود حتی از کلاب.

هلنا: لیام کجا بودی؟!
لیام: کلاب چطور؟
هلنا: عزیزم کجا بودی میگم؟
لیام: گفتم که کلاب بعدشم به تو ربطی نداره.

هلنا: معنی این حرفتو نمیفهمم من همسرتم معلومه که به من ربط داره لیام.
لیام: میتونی نباشی راه بازه.

لیام منتظر بود با دکمه های بلیزش بازی بازی میکرد ولی بازشون نمیکرد، پشت گستاخی کلامش استرس عجیبی داشت.

هلنا بیش از حد مشکوک شده بود زنی با دقت اون که هر چیزی رو میفهمید و الان از حرکات حرف های لیام متوجه ایرادی در کار شده بود.

هلنا بلند و محکم گفت.
هلنا: لباستو در بیار لیام!

لیام انتظار همچین چیزی رو اصلا نداشت کمی هول شد.
لیام: بر..برای چی؟!!

هلنا: درش بیار لیام چیزی نیس که قبلا ندیده باشم!
لیام اندکی تعلل کرد ولی در اخر پیرهن مردونشو در اورد و هلنا با ناباوری و اشکی که تو چشماش حلقه زده بود به لیام نگاه کرد.

لیام دستشو رو صورتش کشید.
لیام: اصلا لازم نیس ولی میتونم توضیح بدم!

هلنا: چیو توضیح بدی دقیقااا؟؟!
جزعیات سک س تونو اره؟!

اشکای هلنا بی اختیار میریختن و دستاش مشت شده بودن. لیام تا بحال بهش خیانت نکرده بود با اینکه میتونست ولی الان واقعا براش سنگین بود.

لیام اروم نزدیکش شد.
لیام: میدونم کارم هیچ توجیهی نداشته ولی واقعا متاسف نیستم.
هلنا: چرا؟!
لیام: نمیدونم یهو شد.

هلنا مشتاشو بالا اورد و به سینه ی لیام کوبید.
هلنا: چرا پشیمون نیستی لعنتی هان؟؟! چرا پشیمون نیستی؟!

لیام: چون عاشقشم.
اروم گفت و چشماشو بست.

دستای هلنا سست شد و اروم از لیام فاصله گرفت.

به زور با دستاش اشکاشو پاک کرد.
هلنا: باشه پس بهتره من برم این رابطه و زندگی ادامه دادنی نیس و چه بهتر که تموم بشه.
لیام هیچی نگفت و فقط به هلنا نگاه کرد.

هلنا به اتاقش رفت و وسایل ضروریشو برداشت به اتاق زیلا رفت و دخترشو بوسید و راننده رو خبر کرد و رفت.

و این لیام بود که بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد اروم روی تختش دراز کشید و اجازه داد بالشتش خیس بشه.

زین به سختی دره خونه رو باز کرد و لنگون لنگون وارد خونه شد.
بیشتر چراغا خاموش بودن و نور کمی از هالوژن های دور به سالن روشنی میداد.

جلوتر اومد و کتشو روی مبل انداخت و به سختی نشست و چشاشو بست.

لیلیان: خوش گذشت مالیک؟!
زین خیلی  سریع چشماشو باز کرد و به دخترش که دست به سینه تو تاریکی نشسته بود نگاه کرد.

زین: اوه بیداری؟
لیلیان با پوزخندی صدا دار جواب داد.
لیلیان: منتظر بودم ببینم مامانم کی از سکرت لاوش دست میکشه میاد خونه

زین از لحن و حرفای لیلیان جا خورد.
زین: خب که چی الان چی میخوای بگی؟

لیلیان: فقط بگو کاندوم بزاره که من حوصله ی بزرگ کردن بچه ی تو و اونو -روی اون تاکید کرد- به هیچ وجه ندارم.
چون مطمئنن اون مسئولیت قبول نمیکنه.

حرفشو زد و بلند شد به طرف اتاقش رفت.

خب زین واقعا انتظار همچین چیزیو نداشت و به لیست کارهای فرداش یه توضیح کامل برای لیلیان رو هم اضافه کرد....

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now