twelve

426 75 26
                                    


(ازدید لیام)
بعد از رفتن دخترا گیج روی مبل دراز کشیدم. مغزم هنگ کرده بود، همه ی خاطرات مثه نوار فیلم از جلو چشمم رد میشدن. این محال بود دختره زین مثه جوونیای خودم دقیقا مثل خودم جلوم ایستاده بود و از زین دفاع میکرد. لیلیان که مخففش لی میشه و لیلی، زین عاشق این بود منو لیلی صدا کنه.
مگه میشه بعد این همه سال دوباره این اتفاق بیوفته. ما ازدواج کردیم و از هم انقد دور شدیم که حتی اسمای همو نشنویم، خب البته این اشتباهه چون اسم دخترمو گذاشتم زیلا که به یاده زین بیوفتم و اونم همین کارو کرده.
سرمو محکم با دستام گرفتم، میدونم هلنا هم نگرانه هم استرس هم هزاران حس که اصلی ترینشون ترسه، حس مشترک بین دوتامون، با این که الان سنم زیاد شده ولی مثه قبلنا ترسیدم خیلی زیاد ترسیدم و احساسات و خاطرات به قلب و مغزم هجوم اوردن. میخوام حرف بزنم ولی جز فریاد های بی امان صدایی دیگه ازم در نمیاد. میخوام به هلنا اطمینان بدم که عاشقشم ولی قلبم اسمه یکی دیگه رو فریاد میزنه و تنفر حسی که روی عشقم گذاشتم تا فراموشش کنم. ولی تقدیر طوری دیگه رقم خورده دوتا دختر جلوی چشممون دارن همه چیو عوض میکنن، نمیزارم اینطوری بشه.
_: هلنا کارای تغییر مدرسه ی زیلا رو بده و دیگه نمیخوام با این دختره رفت و امد داشته باشه. هر کسی یا چیزی از خندان مالیک ممنوعه فرق نداره دخترش باشه یا خودش مفهومه؟؟
اخرای حرفمو فریاد زدم.
لعنتی حتی نمیتونم اسمه لیلیانو بگم اون دختر انگار خودمه وقتی در موردش حرف میزنم همش یاده خاطرات مشابهش میوفتم.
هلنا با همون ارامش همیشگیش گفت:
لیام به نظرم بهتره زود تصمیم نگیری الان یکم استراحت کن و در مورده چیزی فک نکن بعدا با هم حرف میزنیم عزیزم.
_: در موردش نکنم؟! مثه خوره افتاده به جونم. هلنا من دارم گذشته رو جلو چشمم میبینم و مسبب بدبختیام راست راست جلوم بود. کسی توروهم اذیت کرده چطوری میگی این کار اشتباهه؟؟!
هلنا بلند شد و بالای سرم نشست و دستشو روی قلبم گذاشت.
هلنا: لیام پین الان سنت بالا رفته و مغرور شدی، من پسر بچه ی شکسته ای رو میبینم که شب عروسی تو بغلم گریه کرد و از عشقه گذشتش گفت که خیلی راحت ازش گذشته و بهش خیانت کرده، همونی که با همه ی خرس عروسکی های دنیا مشکل داشت چون عشقش بهش میگفته تدی بر، همونی که با وجود اینکه از عشقش جدا شده بود به من دست نمیزد که بهش خیانت نکنه. همون بچه ای که اسمه دخترمون رو زیلا گذاشت که همیشه یاده عشقش باشه، همونی که از سونیا متنفر بود ولی وقتی اخبارو نگاه میکرد از اعماق قلبش برای سونیا دعا میکرد و به نحوی سعی میکرد ازش مراقبت کنه، تو یادت نمیاد اون خیلی زود بزرگ شد و تغییر کرد، ولی مطمئنم قلبش هنوزم به مهربونی و پاکی همون پسره. فقط باید به یاد بیاره که کی بوده لیام عزیزم خودت باش و درست تصمیم بگیر و مطمئنباش من همیشه در کنارت و پشتیبانت هستم.
اروم پیشونیمو بوسید و دستشو تو موهام کشید. سکوت کردم هلنا خوب یادشه گذشته رو، خوب یادشه کارامو، قلب شکستمو، من هیچ وقت عاشقش نشدم ولی اون برام کم نذاشت همیشه پشتیبانم بوده، هیچ وقت تنهام نذاشته،ارومم کرده، هیچ وقت شکایت نکرده و همیشه بهم امید داده. هلنا زیادی خوبه. هیچ وقت نتونستم مرحم درداش باشم. هیچ وقت نتونستم براش خوب باشم.
شاید راست میگه باید خودم باشمو فکر کنم و بگذرم، اره باید از همه چی بگذرم از همه چی بعد از این همه سال باید باهاش روبه رو بشم دیگه، مثه دوتا ادم عادی. من زیلا رو از لیلیان جدا کنم میشم یاسری که  زینو ازم گرفت. لیلیان مثه لیامه شکسته، مثه من درسته اونا عاشق نیستن ولی خب خیلی صمیمی ان. من خودخواه شدمو بی عاطفگی رو یاد گرفتم ولی اندفعه میخوام قوی باشم و باهاش روبه رو بشم.
چشامو بازکردم و به هلنا نگاه کردم. تو نگاهش ترسو دیدم. حق داره عشقم برگشته و حالا من سنگم.
_: هلنا
بلند شدم نشستم و کشیدمش تو بغلم:
لیلیان غدقن نیست ولی بقیه ی قوانین سره جاشه
لباشو بوسیدم:
از گذشته باید گذشت تو کمکم کن برای خودت تدی بر بشم.
چشاش برق زد، انگار امیدوار شد. حق داشت ما خیلی وقت بود از هم دور بودیم خیلی دور، باید براش جبران کنم. زین رو تو گذشته گذاشتم و دره صندوق کهنه ی قلبمو بستم، زندگی با لبخند و شادی حقه هلناعه نباید دیگه ادیت بشه.
نمیدونم چمه ولی میدونم دارم عوض میشم.
بلند شدمو هلنارو بلندش کردم تو بغلم گرفتم. سعی کردم بخندم، متعجب نگام کرد.
_: خب چیه زیلا که نیست حق ندارم با خانومم یکم شیطونی کنم؟؟
با چشای گرد نگام کرد باورش نمیشد، چندتا نفس عمیق کشید.
هلنا: لیام خودتی؟؟!! الان انتظار داشتم عصبی بشی چیز بشکنی چمیدونم حداقل چند روز حرف نزنی.
دستمو گذاشتم رو لباش: هیش لاوو از این به بعد همه چی عوض میشه. از زندگیمون میخوایم لذت ببریم به جبران همه ی گذشته.
خندید، خنده ای از ته دلش بود. خوشحالی تو نگاهش رو تو نگاهش میشد دید.
برات جبران میکنم حتی اگه نتونم عاشقت بشم.
با خنده گفت:
ولی فکر کنم زیادی پیر شدی لیام.
ابرومو دادم بالا:
عاووو به قدرت های من شک داری بیبی، بهتره به فکره خودت باشی. شاید سنم یکم بالا رفته باشه ولی کوتاه نشدم خیالت راحت.
هلنا قرمز شد و با مشت بهم کوبید. خندیدم و به سمته اتاق رفتم...

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now