two

557 89 12
                                    

  ازدید شخص سوم
ساعت هفت صبح عمارت پین
زیلا با ارامش وسایلشو برداشت و به سمته اشپزخانه رفت و پشسته میز نشست و به پدر و مادرش صبح بخیر کرد.
زیلا: صبح بخیر پدر، صبح بخیر مادر
لیام روزنامشو کنار گذاشت و به دخترش لبخند زد و با سر جوابشو داد و هلنا دستای دخترشو گرفت.
هلنا: صبح بخیر عزیزم، خوبی؟ اماده ی روزه اول هستی؟
زیلا: بله مادر ممنون و لبخند زد.
صبحانه با کماله ارامش و سکوت کامل انجام شد. زیلا بلند شد و از پدرش خواهش کر که اونو به دبیرستان جدیدش ببره.
زیلا: پدر میشه امروزمنو ببرین؟ از فردا اگر میشه خودم یا با راننده میرم.
لیام: اشکالی نداره میبرمت، امشب با مادرت تصمیم میگیریم در مورده رفت و امدت عزیزم.
هلنا به طرف زیلا رفت و اونو محکم در اغوش گرفت و روی موهای او را بوسید.
هلنا:عزیزم مراقبه خودت باش و به حرفه معلمات گوش بده و سعی کن دوستای خوبی پیدا کنی عسلم.
دوباره دخترشو در اغوش کشید و ازش جدا شد.
زیلا: چشم مادر نگران نباشین.
لپه مادرشو بوسید و به سمته در رفت.
لیام دمه در منتظر دخترش شد و با تکون دادن سرش از همسرش خدافظی کرد و به طرفه ماشین رفت و سوار شد و درو برای دخترش باز گذاشت.زیلا بعد از چند دقیقه سوارشد و از پدرش بابت تاخیر عذرخواهی کرد. لیام به راننده دستور داد به طرفه دبیرستان زیلا حرکت کنند.
زیلا دستاشو تو هم گره کرد و پوسته لبشو جوید و روبه پدرش نگاه کرد.
زیلا: امــم پدر میشه ظهر خودم پیاده برگردم لطفا؟؟
لیام: برای چی زیلا ممکنه اتفاقی بیوفته بهتر نیست با راننده برگردی؟
زیلا: خواهش میکنم پدر لطفا من احتیاج به این همه مراقبت ندارم.
لیام: زیلا ما در این مورد حرف زدیم.
زیلا: ولی پدر خواهش میکنم همین امروز فقط.
لیام چشماشو بست و خیلی جدی ادامه داد: باشه زیلا فقط امروز.
زیلا خندید و بازوی پدرشو گرفت و سرشو رو شونه ی پدرش گذاشت و زیره لب خیلی اروم گفت: دوست دارم بابا
لیام دستشو روی سره دخترش کشید و وقتی ماشین ایستاد صداشو صاف کرد و گفت: رسیدیم زیلا بهتره زودتر بریم تا دیرنشده.
زیلا: بله چشم.
سرشو بلند کرد و از ماشین پیاده شد ومنتظر شد پدرش پیاده بشه و کناره پدرش شروع کرد به حرکت سمته دفتردبیرستان.
لیام وارده دفتر مدیر شد و زیلا بیرون موند که سروصدای دختری توجهش رو جلب کرد.
زیلا اول فکر کرد دوست پسره دختره ولی بعد از صدای دختر متوجه شد پدرشه و به رابطه ی جالب اون دو نفر ریز خندید و توی دلش حسرت خورد.
لیام از دفتر مدیر بیرون اومد و دخترشو صدا کرد.
لیام: زیلا
زیلا: بله پدر
لیام: صحبت هارو انجام دادم همه چی درسته مراقبه خودت باش دیگه سفارش نکنم.
زیلا: بله چشم پدر حواسم هست.
لیام سرشو تکون داد و از دخترش خدافظی کردو موقع برگشت به یه نفر برخورد کرد. اون نفر ازش معذرت خواهی کرد، صداش اشنا بود.... خیلی زیادولی بیخیالش شد و به راهش ادامه داد ولی نه به طرف محل کارش به طرفه مکانه امنش برای ارامش...

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now