18

395 66 13
                                    

(ازدید سوم شخص)part18
زیلا و زین خسته و خیس از دریا برگشتن و رو زیر انداز دراز کشیدن. لیلیان ازشون معذرت خواهی کرد و به خونه برگشت.
اشفتگی درونش به قدری زیاد شده بود که تصمیم گرفت به تنهایی برگرده خونه و یکم فک کنه فقط میخواست تنها باشه و فک کنه به زندگیش به مادرش به سختیایی که کشیده به تنهاییش به خانواده ی نداشتش. لیلیان احساس میکرد بی نهایت شکسته شده و کسیو تو زندگیش مثه مادر احتیاج داره.
از اون طرف لیام سرشار از استرس اضطراب شده بود دلش نمیخواست رازشو کسی بفهمه ولی الان دختره زین به راحتی این رازو تو صورتش کوبیده بود.
لیلیان وسایله مورده نیازشو برداشت و رو یه کاغذ برای پدرش نوشت لازمه برای چند وقت بره و ارامش داشته باشه تا بتونه راحت با این قضایا کنار بیاد و تصمیم بگیره کاغذو روی تختش تو اتاق گذاشت درو بست و رفت بیرون. سواره ماشینش شد و به طرفه مقصدی نامعلوم رفت.
زین و زیلا بعد از خوردن ناهار و استراحت عصر به خونه برگشتن و زین برای شام سفارش داد که زود بخورن و راه بیوفتن و به هوای اینکه لیلیان تو اتاقش میخواد تنها باشه مزاحمش نشدن.
هر دو دوش گرفتن و اماده شدن و تا اومدن شام چند دور ایکس باکس بازی کردن و حسابی خوش گذروندن.
شامو اوردن زیلا لیلیان رو صدا کرد ولی چون جوابی دریافت نکرد فک کرد خوابیده یا حالش مساعد نیست چس بیخیال شد و با زین دوتایی شام خوردن و خونه رو مرتب کردن.
زین رو مبل خودشو پرت کرد و زیلا هم روی مبل ولو شد.
زیلا: فک کنم وقتشه لیلیان رو صدا کنیم دیرمون نشه زین لطفا نمیخوام دیر برسم.
زین: باشه عزیزم.
زین رفت سمته اتاق لیلیان و صداش کرد.
زین: لیلیان عزیزم لیلی دخترم....... لی مالیک عسلم چرا جواب نمیدی؟؟
زین چندبار صداش کرد از اینکه جوابی نگرفت یکم نگران شد درو اروم باز کرد متعجب شد کله  اتاقو گشت ولی اثری از لیلیان نبود موبایلشو برداشت چندبار با دخترش تماس گرفت ولی جواب نداد. چشمش به تخت افتاد به نوشتهای که لیلیان براش گذاشته بود.
از اتاق اومد بیرون.
زین: رفته لیلیان رفته
و نوشته رو به زیلا داد. زیلا با ناراحتی رو به زین گفت:
فک کنم بهتره بهش فرصت بدی زین لیلیان خیلی احساساتیه و همچنین از بچگی یسری مشکلات داشته پس بهتره فکرکنه و با خودش کنار بیاد و قبول کنه چون اون رابطه تموم شده و گذشته رو نباید زیرو رو کرد.
زین: امیدوارم بتونه و کاره احمقانه نکنه.
ذهنه زین اشفته بود خیلی زیاد تنها دختر و تنها داریی با ارزشش تصمیم گرفته بود بدون خبر بره و فک کنه. این یعنی زین ضعف داشته در مراقبت از دخترش و اگر اتفاقی بیوفته سونیا هرگز زینو نمیبخشه.
زیلا دسته زینو گرفت و بهش اطمینان داد. وسایلو برداشتن و زین یه کلید اضافه از خونه به زیلا داد، سواره ماشین شدن و راه افتادن.
هردو توی ماشین ساکت بودن و توی ذهن هزاران حرف و فکر و مشغله داشتن زین از بابت دخترش و زیلا از بابت خانوادش، دوستش و همچنین زین، زیلا یه احساس عجیب و نزدیکی به زین داشت نه چیزی مثه عشق چیزی فراتر احساس میکرد عضوی از خانوادشه، عضوی مثه عمو شایدم مثه پدر زیلا زینو نیمه ی مهربون پدرش لیام میدونست اگه لیام میخواست اندکی احساسات خرج کنه حتما مثل زین میشد و توی دلش به لیلیان حسودس کرد که زینو داره.
زین سکوت رو شکست:
میری خونتون؟
سوال ساده ای بود ولی لزومی نداشت بپرسه فقط باید ادرس رو میپرسید چون دلیلی نداره زیلا این موقع شب جایی دیگه بره ولی توی ددل زین اندکی امد داشت که زیلا همراه زین بمونه و نزاره زین داغون بشه در حقیقت زین به زیلا مثله لیلیان وابستگی داشت پیدا میکرد. احساسی پدرانه ولی نمیدونست چرا اون دختر جاذبه ی عجیبی براش داشت و مثله لیلیان دوسش داشت زیلا بهش امید و دلگرمی میداد و این حسا براش غریب بودن و زین از لیلیان متشکر بود که با زیلا دوست شده چون احساس میکرد یه عضو دیگه به خانوادشون اضافه شده.
زیلا: بله تو خیابون گاردن رز .
زین: باشه عزیزم.
زیلا: ممنون.
زین: فردا اگه بخوای میام دنبالت برای مدرسه.
زیلا متعجب شد و لبخند زد:
مگه لیلیان نمیاد مدرسه؟ شما چرا زحمت بکشین با راننده میرم.
زین: فک نکنم یه هفته مدرسه بیاد و خب فردا قراره بیام غیبتشو موجه کنم پس زحمتی نیست خوشحال میشم دخترم.
زیلا: باشه ممنون زین.
زین جلوی عمارت پین ایستاد، احساس خفگی میکرد و درد میکرد. سعی کرد خاطرات رو کنار بزنه و اروم باشه.
هر دو از ماشین پیاده شدن و زیلا زینو بغل کرد.
زیلا: خیلی ممنون زینی جون خیلی خوش گذشت لیلی باید قدرتو حسابی بدونه.
زین: کاری نکردم دختر خوشحالم بهت خوش گذشته.
زیلا از زین جدا شد و به سمته خونه رفت و زین هم سواره ماشین شد و به سمته خونه خودش رفت.

Zeddmalik

two girls [Ziam]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن