30

487 68 3
                                    

#two_girls
#part30
(ازدید سوم شخص)

زیلا سراسیمه به اتاق لیام رفت و با وحشت وارد اتاق شد.
لیام جنین وار خوابیده بود و بین ملافه های سفید غرق شده بود.

زیلا: بابا پاشووووو
بابا بلند شوووو مامان نیسسس
از صبح از هرکی پرسیدم میگن نیست
تلفنشو جواب نمیده
بابااااااا.

لیام با سروصدای شدید زیلا چشماشو باز کردم و دستشو به گردنش کشید‌.
لیام: چخبره زیلا؟

زیلا با گریه خودشو تو بغل لیام انداخت.
زیلا: مامان نیسسس بابا رفته نیس تلفنشو جواب نمیده
مامانم کوش بابااا.

لیام یهو به خودش اومد و تمام اتفاقا از جلوی چشمش رد شدن.
سک سش با زین اومدن خونه دعواش با هلنا و رفتن هلنا
و الان وقت مناسبی برای توضیح همه ی اینا به زیلا نبود.
پس سعی کرد با نوازش دخترشو اروم کنه.
لیام: هیش زیلا ناراحت نباش اتفاقی نیوفتاده. اروم باش دخترم تو بزرگ شدی.

زین به سختی بین چشماشو باز کرد.
درد بدی تو کمرش داشت و کاملا معلوم بود برای شیطنت های یهویی کمی سنش بالا رفته.
به سختی بلند شد و به حموم رفت تا دوش بگیره و یکم ریلکس کنه.
از کاری که کرده پشیمون نبود ولی مطمئن بود احمقانه ترین کار دنیا بوده چون الان نمیدونه چه اتفاقی قراره بین اون و لیام بیوفته و از همه سنگین تر لیلیان بود که چند وقتیه رابطش با زین یکم خراب شده.

حولشو دورش بست و اومد بیرون
این وقت  روز مطمئنن لیلیان خونه نبود پس همون طوری از اتاق بیرون رفت و اروم اروم به سمت اشپزخونه قدم برمیداشت.

لیلیان: ظهر بخیر زین.
زین یکم جا خورد ولی مطمئنن دیر شده بود برای برگشتن به اتاقش.
البته که خب لیلیان عادت داشت به این صحنه ها ولی الان بالای تنه ی پر لاو بایت بود و این چیزی بود که زین قطعا نمیخواست لیلیان ببینه.

زین: اوه سلام نرفتی مدرسه؟
لیلیان ابروهاشو بالا انداخت.
لیلیان: نوچ احساس کردم پرستاری لازم داری، صبونه امادس بیا بشین.

زین چندتا سرفه مصنوعی کرد و به سختی روی صندلی چوبی پشت اپن نشست.

زین: کاری نبود و نیس نباید الکی مدرستو بپیچونی.
لیلیان: عجب که اینطور در هر صورت نرفتم.

زین احساس کرد واقعا باید با لیلیان حرف بزنه چون تا حدودی اون دختر الان داشت با زین مثل یک مادر با دختر باکرش که اول شب پیش دوست پسرش مونده رفتار میکرد.

زین مشغول صبحونه خوردن شد و به نگاه های خیره و مشکوک لیلیان کاملا بی توجه بود.

زین: زل زدن به منو بس کن لیلیان تو دختر منی نه مامانم اوکی
این موضوع خیلی مزخزفه ولی تو سنت جوری هست که یجورایی باید در موردش حرف بزنیم.

لیلیان دست به سینه به پشت به صندلی تکیه داد.
لیلیان: خب حرف بزنیم.

زین: اول اینکه تو قهر کردی رفتی خونه ی یاسر و میدونی که من باهاش قطع ارتباط کردم و زندگیمو به گوه کشیدن ولی بازم رفتی و اینکه بعدش رفتی خونه پین و من مجبور شدم اونجا بیام دنبالت و سوم اینکه بلا بلا بلا برا من سخنرانی در مورد خانواده کردی عاه ما تنهاییم و کوفت و اینا که واقعا نشون میده من باید طلبکار باشم نه تو
و دختر خانوم من یک مرد بالغم که از قضای روزگار بایسکشوال هم تشریف دارم پسسس موضوع اینکه من با کی رابطه داشتم و یا هر چیزی در این مورد به جناب عالی ربطی نداره به هیچ وجه باهاش کنار بیا.

لیلیان در تمام طول صحبت زین پوزخندی کج و کوله رو لبش بود. اروم جلوتر اومد و دستاشو روی میز اپن گذاشت‌.

لیلیان: اولا که اگ توام یهو یه عالمه حقیقت فاکی در مورد مادرت و پدرت و اکس بابات میفهمیدی اوه خدای من از قضای روزگار لیام پین بوده باشه قاطی میکردی و میرفتی دنبال یه مادر میفهمی زین من مادر میخواستم پس رفتم اونجا 
و مورد دوم خب با پین تا حدودی صلح کردم چون اون بالخره زندگی داره یا هر چیزی دلایلمو نمیخوام بگم
و سوماااا اون حرفا حقیقت بودن محض بودن که جناب عالی انقد غد و یه دنده ای که نمیخوای قبول کنی...
فقط کافیه این قهر مسخره رو تموم کنی زین.
و عاه نمیخوام تصور کنم که چ غلطایی میکنی بیبه فقط ارزشتو نیار پایین و ازین بدبخت تر نشو.

لیلیان خیلی تند حرفاشو تو صورت زین کوبید.
زین درسته میدونست لیلیان بزرگ شده و خب رکه ولی تا این حد انتظار نداشت ولی خب اون دختر دست پرورده ی دست خودش بوده بیشتر ازین انتظار نمیرفت.

زین: خب که چی من از عشق خجالت نمیکشم و میدونی چی این خط این نشون لیام مال من میشه و این حقیقت فاکیه که من یه عوضیم دختر جون نمیتونی کنار بیای بهت گفتم در بازه.

لیلیان کفری از جاش بلند شد.
لیلیان: محض رضای خدا این غرور مسخرتو بزار کنار من دخترتم ولی جز تو کسیو ندارم و احمقانه و با همه ی عوضی بازیات دوست دارم
ولی خدایا چرا متوجه نمیشی این لعنتی برا من سخته که که... این لاوبایتای رو تنتو ببینم میفهمی ایا
میفهمی که من مامانمو از دست دادم بعد با یسری حقیقت فاکی روبه رو شدم و بعد بابام زین توام بابامی روبه روم بعد از بفاک رفتن این ریختی جلوم نشسته و میگه اگر ناراحتم میتونم برم گمشم.

لیلیان بلند جیغ میزد و بیتاب گریه میکرد.

حرفاش مث پتک تو سر زین خوردن حقیقت دردناکی بود ولی زین باید تصمیم میگرفت به دخترش اهمیت بده.
بلند شد و رفت طرفش و بغلش کرد.
اروم زمزمه کرد.

زین: معذرت میخوام لیلیان معذرت میخوام سونیا معذرت میخوام زندگیم معذرت میخوام که متوجه نبودم......

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now