16

394 71 12
                                    

(ازدید هلنا)
با صدای دره حموم بعد صدای اب از خواب بیدار شدم. تو جام چرخیدم و تو فکر فرو رفتم.
من بهتر از همه میدونم لیام چقد زینو دوست داره و مطمئنم هستم میبخشش کافیه زین دستاشو بگیره و تو چشماش نگاه کنه. درسته لیام الان بیست سالش نیست و یه مرده عاقل و کامله ولی خب احتمال همه چی هست. زمانی که باهاش ازدواج کردم عاشق یکی بودم که پدرم ازش خوشش نمیومد وقتی برای کار و تحصیل به استرالیا رفت، پدرم سریع ترتیب ازدواج منو داد.
خب راستش منم یکم شبیه زینم سریع جا خالی کردم و با خواسته ی بابام موافقت کردم، لیام از هیچ چیز خبر نداره درسته اوایل عاشقش نبودم و بیشتر احساس دلسوزی و مسئولیت میکردم ولی الان که زیلا بزرگ شده و زندگیمون رنگ و بوی دیگه گرفته دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم، هر چند لیام برای اینکه مطمئنم کنه دیشب بهم نزدیک شد ولی من میدونم که میره اگرم بمونه فقط بخاطر دینش نسبت به منه که نمیخواد بیشتر از این داغونم کنه ولی کاش میتونستیم بهتر زندگی کنیم، کاش همه چی درست بشه.
با صدای لیام از فکرام در اومدم.
لیام: عزیزم بیدار شدی؟
_: اوه عافیت باشه، اره صبح بخیر.
لیام: ممنون صبح توام بخیر بیب، بلند شو یه دوش بگیر تا بگم صبحانه رو اماده کنن.
_: واوووو ممنون باشه حتما.
از جام بلند شدم، لیام کمرمو گرفت و لبامو بوسید و با حوله دورش از اتاق بیرون رفت.
به سمته حموم رفتم لباسامو در اوردم و زیره دوش ایستادم، اره درسته من متوجه و محبت لیامو میخواستم ولی این رفتارش برام عجیبه، نمیفهمم تو ذهنش چیه و این اذیتم میکنه. مشغول حمام کردن شدم و سعی کردم افکارمو کنترل کنم.
حوله ی تن پوشمو پوشیدم و حوله ی موهامو سفت تر کردم وا از اتاق خارج شدم و رفتم تو اشپزخونه هیچکس نبود، تو هالو نگاه کردم بازم کسی نبود لیامو صدا کردم.
_: لیام عزیزم
دستاشو دورم حلقه کرد و از پشت بغلم کرد سرمو به شونش تکیه دادم.
لیام: عافیت باشه عزیزم.
_: ممنون، کجا بودی؟
لیام: داشتم میزو میپچیدم.
_: به به ممنون ولی میز خالیه که..
با انگشتش زد به پیشونیم.
لیام: ما یه میز نداریم که رو میز تو باغ چیدم خانومم.
_: اوه ممنون چه عالی.
لیام: خواهش میشه فقط میدونی تو باغ بالاخره خدمتکار هست و خب میدونی، تو لحنش خیالت بودو امم اممم میکرد، باید لباس بپوشی و....و چون یکم باد میاد موهاتو خشک کنی که.....که... مریض نشی.
ریز خندیدم: باشه چشم تا شما بقیه ی کارارو کنی، میرم لباس میپوشمو موهامو خشک میکنم.
ازم فاصله گرفت و دستمو گرفت، لپاش قرمز شده بود، برام جالب بود که بعد از این همه مدت هنوزم خجالت میکشه ازم.
لیام: نه سپردم به خاله مری بیا خودم میخوام انتخاب کنم و البته یه چیزیم تنم کنم.
توجهم به نیم تنه ی لختش جلب شد. نمیدونم چرا دوست دارم سیکس پکاشو گاز بگیرم به افکاره خودم ریز خندیدم.
لیام: به چی میخندی؟؟
وارده اتاق شدیم.
_: به هیچی همینطوری خندم گرفت.
لیام چپ چپ نگام کرد و به صندلی اشاره کرد، روی صندلی نشستم و شسوارو روشن کرد.
_: لیام میگم حالا که زیلا با لیلیان رفتن گردش به نظرم به رسمه ادب هم که شده هفته ی دیگه خانواده ی ما باید از لیلیان دعوت کنم که به گردش بریم.
لیام اخماشو توهم کشید.
لیام: میدونی عزیزم وقت هست که در موردش فک کنیم و الانمونو خراب نکنیم و حتما به زیلا زنگ بزن ببین در چه حالن لطفا.
_: باشه عزیزم.
و ازش بخاطره موهام تشکر کردم و لپشو بوسیدم. لباسامونو پوشیدیم و رفتیم تو باغ و مشغول صبحانه شدیم.
بعد از صبحانه همچنان تو باغ نشسته بودیم و حرف میزدیم و گاهی بلند میخندیدیم، میدونم الان حالش در ظاهر خوبه ولی تو دلش جنگه هنوز خیلی بچس برا پیچوندن من.
_: وایی عزیزم واقعا ممنون امروز محشر شروع کردی.
لیام ابروهاشو بالا انداخت و خندید: ما اینیم دیگهه.
گوشیو گرفتم طرفش،
_: عزیزم بهتره خودت به زیلا زنگ بزنی، مخصوصا بعد از اتفاقی که افتاده.
لیام: عاه نه کاره خودته من نمیتونم خوب حرف بزنم.
_: میتونی بیب تو پدرشی باید یکم نرم تر از این به بعد رفتار کنی.
لیام: عاه هلنا من برخوردم خوبه فقط دوست دارم جذبه داشته باشم، یعنی نمیخوام دخترم با تربیت اشتباه مثه لیلیان سرکش بشه.
حالا که اروم تر شده از موقعیت استفاده کردم تا حرفمو بزنم.
_: عزیزم به نظرم لیلیان هیچ مشکلی نداره اتفاقا خیلیم دختره شاد و پر انرژی و قوی و منطقی ای به نظر میرسه البته با ادبه که بعد از اینکه اون همه چرت و پرت بهش گفتی نزد لهت کنه.
چشاشو ریز کرد و بهم خیره شد: خب حالا هر چی من متفاوتم نمیتونم زنگ بزنم.
_: خب پس من که زنگ نمیزنم اگر خواستی احوال دخترتو بپرسی خودت زنگ میزنی.
و در ضمن در مورده اخره هفته به جوزی میسپرم خونه ی روستایی قدیمی پدرتو اماده کنه که دخترارو ببریم اونجا و توهم از لیلیان عذرخواهی کنی.
لیام متعجب بهم نگاه کرد: امره دیگه بفرمایید یه دفعه تا کمر دولاشم.
_: نوبته اونم میرسه عزیزم نگران نباش
و خندیدم.
لیام: واووووو خدا به دادم برسه از این به بعد.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora