four

468 92 18
                                    

(ازدید سوم شخص)
زنگ اخرین کلاس به صدا در اومد.لیلیان شروع کرد به جیغ زدن و خوشحالی مردن.
زیلا به دیوونه بازی دوستش خندید و استاد درسه فیزیک مات به لیلیان نگاه کرد.
دیمن: خانومه مالیک مثکه واقعا بهتون اینجا بد میگذره و تو قفس هستین که اینطوری شادین.
لیلیان شروع کرد به خندیدن و وسایلشو جمع کرد.
لیلیان: نه استاد جان امروز بالاخره ماشین دار شدم،
اخره جملشو با جیغ گفت و زیلا نگهش داشت که نیوفته.
دیمن: مراقب باش لیلیان مالیک رانندگی با این شدت احساسات واقعا خطرناکه
و خندیدو کتشو تنش کرد.
لیلیان دسته زیلا رو دنباله خودش کشید و به طرفه دیمن رفت و شروع کرد به صحبت:
نگران نباشین استاد دیمن سالواتوره اتفاقی برام نمیوفته حتما فردا سره کلاستون حاضرم،
چشمک زد خندید و از کلاس خارج شد.
دیمن سرشو تکون داد و خندید وسایلشو جمع کرد و اماده ی رفتن شد.
زیلا از خنده وسطه راه ایستاد و لیلیان با تعجب بهش نگاه میکرد.
لیلیان: زی انقد برات جالب و خنده دار بوده دختر؟؟
زیلا: وایییی لیلی عالی بود،عالیییییی تا حالا ندیدیم یکی انقد جالب با معلما رفتار کنه تو میترکونیشون...
لیلیان خندید: خواهش میکنم زی قابلوشونو نداره.
زیلا: دختره ی دیوونه
لیلیان: بدو بریم که کلی کار داریم
زیلا: کجا لیلیان؟ من باید برم خونه
لیلیان: با چی میری؟
زیلا: امروزو از پدرم اجازه گرفتم پیاده روی کنم، چطور؟؟
لیلیان: بیخیال مهم نیست که میخوای پیاده روی کنی، من امروز ماشین دار شدم و از ذوق دارم میمیرم پـــــس با من میای خوشگلــه.
زیلا: لی نمیتونم میدونی بابام بفهمه ناراحت میشه همین مقدار ازادی که دارم ازم میگیره.
لیلیان: زیلا مگه بچه ای اخــــــه؟؟!
زیلا: لی چیکار کنم پدرمه دیگه
لیلیان: مهم نیست بیبی امروز با من میای فردام خودم میام دنبالت اصن از این به بعد فقط با هم میریم و میایم مثه خواهرا.
زیلا: گادد لیلی باید با بابام حرف بزنم.
لیلیان: عزیزم تو لازم نکرده حرف بزنی خودم میام راضیش میکنم حتی باباتم نمیتونه رو حرف لیلیان مالیک حرف بزنه خیالت راحت.
زیلا خندید و دنباله لیلی رفت، از مدرسه خارج شدن و به ماشین رسیدن زیلا با تعجب به ماشین نگاه میکرد و لیلیان میخندید.
زیلا جیغ زد و با شوق گفت: دختر بابات سوییچ ماشینه بتمنو بهت داده این عالیه.
لیلیان خندید.
لیلیان: اره خودشه دختر زی بهترین بابای دیوث و کودنه دنیاس خندید و سواره ماشین شد و زیلا هم سوار شد.
زیلا با تعجب به لیلی نگاه کرد: لیلیان این چه وضع حرف زدن با پدرته اخه بچه جون؟!!
لیلیان: ما با هم راحتیم بیبی جون، امـــم مثه خانواده پین نیستیم. میدونی من از بچگی با درک بزرگ شدم میدونی یعنی خب تو مادر داری و بابات هر شب با یکی نمیومده خونه و تازه فرداشم عکسشو با دختره تو تلویزیون نمیدیدی و خب هر روزم هزارتا وصله بهش نمیزدن یا اینکه ولش کن مهم نیست در کل زی فقط بابام نیست یجورایی دوستمه بهترین و اولین دوستم.
زیلا یه لبخند ساده زد و دستشو رو شونه ی لیلی گذاشت و با لحن تشویق گر گفت: لیلیان مالیک بدونه شک تو خیلی قوی هستی عزیزم، روحیتو همین طوری نگه دار.
لیلی لبخند زد و گوشیشو از تو جیبش در اورد، داد به زیلا
لیلیان: زی شمارتو برام بزار بعد با موبایلم یه تک برا خودت بزن تا شمارمو داشته باشی.
زیلا: چشم قربان
وادرسه خونشونو به لیلی داد.
لیلیان: اگرم یه درصد مستر هات پین قبول نکرد که با هم بریم یه تک بزن تا بیام سراغش ادمش کنم تا به دوسته من زور نگه.
زیلا خندید: چشم سرهنگ مالیک امر امره شماس حتما خبر میدم قربان.
لیلیان جدی ادامه داد: ازاد سرباز منتظره خبرت هستم
و چشمک زد.
زیلا از ماشین پیاده شد و با لیلی بعد از کلی ادا در اوردن و مسخره بازی خدافظی کرد.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now