five

447 86 19
                                    

(ازدید زیلا)part5
_مامان من اومدم خونه ســــلام  
با صدای بلند گفتمو خندیدم.
مامان به سمتم اومد و لبخند زد.
هلنا: سلام عزیزم خوش اومدی. امروزچطور بود؟ خیلی سره حالی!
پریدم بغله مامانمو گونشو بوسیدم: بعـــــله عالی بود، خیلی خوب و یه دوسته محشر پیدا کردم باورت نمیشه چقد خوبه کــــــــه تا حالاتو عمرم همچین دوستی نداشتم با اینکه همین امروز باهاش اشنا شدم ولی خب اون واقعا محشرـــــه.
هلنا: واووو زیلا جان اروم باش عزیزمدخوشحالم برات دخترم، حتما دختره محشریه که تورو انقد به وجو اورده عسلم.
از مامان جدا شدمو از پله ها رفتن بالا
_اره خیلی پرشوره، لباسامو عوض کنم میام براتون تعریف میکنم.
هلنا: باشه عزیزم من سره میز منتظر میمونم.
دوییدم رفتم تو اتاقم دوش گرفتم یه لباس مرتب و طبق علاقه ی مامان پوشیدم صورتمو شستم موهامو بافتم وسایلمو مرتب کردم. از اتاق اومدم بیرون رفتم به سمته حال و مودب کناره مادرم نشستم.
هلنا: خسته نباشی عزیزم خب تعریف کن.
_ ممنون مادر، خب راستش اسمش لیلیانه خیلی جالبه خودش میگه لیلی یا لی صداش کنم. اونم به من میگه زی ، خیلی قویه و روحیه داره کلا انرژی مثبته با اینکه مادر نداره و پدرشم خب شاید زیاد براش وقت نداشته باشه ولی بازم رو اخلاق شادش تاثیر نداشته برعکس احساس میکنم خیلیم به پدرش نزدیکه یعنی رابطشون برام جالبه. میدونین مادر، لیلیان خاصه تنها دوستی بوده که یعنی واقعا بهم اهمیت میده.
مامان با تعجب بهم نگاه کرد و خندید.
هلنا: واوووو زیلا چقد سریع به این نتیجه ها رسیدی.
_اره برا خودمم جالبه مادر، امـــم راستی میشه با پدر صحبت کنین که خب من با لی برم و بیام یعنی میدونین اون اصرار کردو رانندگیشم خوبه.
مامان یکم فکر کرد و با لبخند جوواب داد.
هلنا: حتما با پدرت در این مورد صحبت میکنم ولی فک نکنم اجازه بده میدونی که چقد روت حساسه.
_ممنون مامان و بله میدونم ولی خب منم بزرگ شدم.
هلنا: درسته عزیزم ولی خب ما هم خیروصلاحتو میخوایم.
_ممنون مادر.
مامان سرشو تکون داد و مشغول ناهار شدیم بعد از ناهار رفتم تو اتاقم لب تابمو روشن کردم تو فکر بودم که به لیلی پیام بدم که مامان صدام کرد.
هلنا: زیلا عزیزم بیا با پدرت صحبت میکنیم.
چندتا نفسه عمیق کشیدم لباسامو مرتب کردم و به موهام تل زدم ، رفتم بیرون به سمته پذیرایی که پدرم نشسته بود و مادرم لبخند میزد.
بلند سلام کردمو با متانت روبه روشون نشستم.
لیام: نظری داشتی در مورده رفت و امدت زیلا؟
و ابروشو بالا انداخت.
_بله پدر راستش اگه اجازه بدین با دوستم برم و بیام اون ماشین داره رانندگیشم خیلی خوبه
یه نفس گفتمو سرمو انداختم پایین.
لیام: خب این دوستت کیه؟ مورده اعتماده یعنی مشکلی پیش نمیاد؟!
لبخند زدمو سرمو اوردم بالا.
_بعله خب دختره خیلی خوب و پرشوروشوقیه، شاد و پر انرژی تازه باهاش شنا شدم اسمش لیلیانه . لبخنده بزرگ زدم
لیام: لیلیان؟؟! چه اسمه جالبی داره خب فامیلیش چیه؟
یکم ام ام کردم: امــــم یادم نمیاد اسمه دومش الیزابت بود فقط مادرم نداره یعنی مادرش فوت کرده خیلیم شادو قویه
لبخند متقاعد کننده زدم.
بابا یکم سرشو تکون داد: حالا خب میتونی باهاش بری ولی اگه اتفاقی بیوفته باهاتون برخورد میکنم.
بلند جیغ زدمو هورا کشیدم.
_جیغغغغغ ممنون بابایــــــــی خیلی خوبی
با نگاه های متعجب بابا و مامان خودمو جمع و جور کردمو گفتم:
چشم خیلی ممنون پدر.
با شورو شوق رفتم سره میزه شام و غذامو خوردم و میخندیدم و صحبت میکردم . مامان و بابا با تعجب بهم نگاه میکردن و من میخندیدم بعد از دمنوش بعده شام شب بخیر کردمو اومدم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به لیلی زنگ زدم، چندبار زدم جواب نداد. کارای خوابمو انجام دادمو برای بار اخر به لیلی زنگ زدم تا جواب داد با لحنه جیغ گونه گفتم:
لــــــی دختر معلوم هست کجایی نگرانت شدم !!! چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟؟؟؟
صدای خنده ی مردونه پشته تلفن باعثه تعجبم شد، هول کردم.
_ببخشید اشتباه گرفتم من با لیلیان مالیک کار داشتم.
زین: نه عزیزم اشتباه نگرفتی من زینم پدرش، لیلی دستش بنده نمیتونست جواب بده من برداشتم کاره واجبی داشتی؟؟
_اوه ببخشید اقای مالیک من زیلا هستم دوستش و نه اونقدر واجب معذرت میخوام.
زین: نیازی به عذرخواهی نیست زیلا جان و خب من با زین راحت ترم اقای مالیک خیلی رسمیه یه دقیقه صبر کن الان گوشیو بهش میدم.
_ممنون اقای زین لطف میکنین.
زین خندید و از اون طرف صدای جیغ لیلی اومد.
لیلیان: زی بیشعور احمق من تو حمومم مثه ادم در بزن من لختم تو چه پدری هستی اخـــــــه؟؟؟
زین: بیبی جون دوستت زنگ زده کاره مهمت داره دو ساعته اون تویی خب اونم منتظره دیگه
و ادای لیلو در اورد: تو چه دوستی هستی اخــــــه؟؟؟
لیلیان: زین فقط سکوت کن و اون گوشیو بهم بده
زین: واووو بیبی جون چه بی ادب شدی راحت باش بگو خفه شو یدفعه.
لیلیان: جیغغغغغغ زی خفهه شووووو فقط اون موبایلو بهم بده.
زین: زیلا عزیزم ببخشید دیر شد فعلا خدافظ خوشحال شدم از اشناییت.
از شدتهوخنده نمیتونستم حرف بزنم قرمز شده بودم به زور گفتم:
منم همین طور آقای زین خدافظ .

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now