ten

424 81 23
                                    

(ازدید شخص سوم)
لیلیان دسته زیلا رو دنباله خودش کشید، سواره ماشین شدن و با سرعت زیاد به سمته خونه ی خودشون رفت. زیلا یکم ترسیده بود دستشو رو شونه ی لیلیان گذاشت.
زیلا: لیلی عزیزم من معذرت میخوام بابت رفتار پدرم خواهش میکنم اروم باش بهت که گفتم بابام فرق داره لطفا ناراحت نباش.
لیلیان عصبی بود اونم خیلی زیاد: زیلا من احساس میکنم یه چیزی مخفی شده ازم احساس میکنم زین بهم دروغ گفته من به شدت عصبیم بابته این موضوع و امشب میخوام همه چیو روشن کنم، بابت حرفای خوبی در مورد رفتارش با مادرم نزده
چندتا نفس عمیق کشید:
فقط میخوام ببینم مشکل چیه همین.
زیلا تو فکر فرو رفت:
باشه عزیزم راستش منم میخوام کمکت کنم ولی قبلش به اسمامون توجه کردی؟!!!
لیلیان: اسمامون؟!
زیلا: اره، مخففه اسم من و بابات میشه زی و تو و بابام میشه لی. این خیلی جالبه و خب یجورایی مشکوک اینم با این حرفایی که بابام میزد.
لیلیان تو فکر فرو رفت:
اوهوم راست میگی امشب معلومش میکنم.
لیلیان توی حیاط خونشون پارک کردو سریع به داخل خونه رفتت و زیلا هم پشته سرش وارد شد. لیلی با عجله به سمته اتاق اضافه طبقه بالا رفت و سعی کرد درشو باز کنه ولی موفق نشد به اشپزخونه برگشت وسایله مورده نیازشو برداشت و به طبقه بالا برگشت و با چند ضربه درو باز کرد. به همراه زیلا وارده اتاق شد. لیلیان به سمته گوشه ای ترین قسمت اتاق رفت و چند جعبه برداشت و دوتاهم به زیلا داد و از اتاق خارج شدن. به حیاط رفتن جعبه هارو داخل ماشین گذاشتن و با سرعته زیادی حرکت کردن.
لیلیان عصبی بود و فقط میخواست بدونه چه چیزی باعث شده اقای پین انقد به پدرش چرت و پرت بگه فقط میخواست حقیقت رو بدونه   و اینکه چرا پدرش باعث مرگ مادرش بوده، لیلی به معنای واقعی قاطی کرده بود و از طرفی زیلا خیلی ناراحت بود که پدرش با دوستش اونجوری برخورد کرده بود و البته که اونم به دنباله حقیقت بود و میخواست به دوستش دلداری بده و از شدت خشمش کم کنه ولی نمیدونست چی بگه پس فقط سکوت کرده بود و با لیلیان همکاری میکرد و مثله یک خواهر.
زین خوراکی های مورده علاقه ی دخترشو تهیه کرد و چندتا فیلم و بازی جدیدهم خرید و به سمته ساحل حرکت کرد و از رستوران خوبه  اونجا برای ساعت نه غذا سفارش دادو سریع به سمته خونه رفت تا قبل از اومدن دخترا اونجارو اماده کنه.
ترافیکه بدی بود، لیلیان و زیلا تو ترافیک گیر کرده بودن و هر دو سرشار از هزاران احساس متفاوت و خطرناک بودن.
زین بعد از چهل دقیقه رانندگی به خونه ی ساحلی رسید، ماشینو پارک کردو وسایلو به داخله خونه برد و مشغول کار شد.
بالاخره بعد از رد شدن از ترافیک رسیدن، لیلی ماشینه پدرشو دید که پارک شده و دستاشو محکم رو فرمون زد.
زیلا: لی عزیزم لطفا اروم باش. منم خیلی دوست دارم بدونم موضوع چیه ولی با این گونه رفتار چیزی مشخص نمیشه فقط قوی باش.
لیلیان سرشو تکون داد و چندتا نفسه عمیق کشید و ماشینو پارک کرد و با زیلا از ماشین پیاده شدن و جعبه هارو برداشتن.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now