13

420 72 30
                                    


لیلی و زیلا بهم نگاه و متعجب پرسیدن: چـــــــــی؟!!
باور کلمه ی عشق سخته اونم اگر بین همجنس باشه، لیام شجاع بود همیشه اعتراف میکرد ولی من..... میترسیدم، تصمیم گرفتم حقیقتو بگم حتی اگه تلخ باشه.
_ من عاشقه لیامم. از همون 18 سالگی بودم، هنوزم
یکم مکث کردم...
اره هستم.
زیلا روی مبل نشست و سعی کرد منطقی باشه و با خودش کلنجار رفت ولی لیلی انگار نمیفهمید گنگ بهم زل زد و اروم پرسید:
یعنی چی عاشقشی بابا؟!! پس مامانم، هلنا اونا چی؟! منو زیلا. این همه سال یه نگاه تو ایینه به خودت و سنت بنداز.
زیلا سرشو بلند کرد و پرسید:
بابام چی؟ داستانه اصلی چیه؟
مکث کرد و پرسید:
چرا جدا شدین.
بلند شدم: بریم تو بالکن حرف بزنیم.
رفتم به سمته بالکن، نشستم و سیگارمو در اوردم. دخترا اومدن و کناره هم نشستن شروع کردم.
_: میخواین حقیقتو بدونین درسته شاید به نظرتون درست نباشه یا هر کوفته دیگه ای ولی این گذشته ی ماس گذشته ای که دوتامون سعی کردیم فراموش کنیم، چشامو بستم.
منو لیام دقیقا همسن شما دوتا بودیم که اشنا شدیم. من 17 سالم بود  لیام16، تو یه مهمونی رسمی همدیگرو دیدیم و دبیرستان. لیام ساله اول بود و من دوم، یواش یواش با هم جور شدیم مچ شدیم. اسمشو بقیه میزاشتن برادری ولی ما خیلی نزدیک تر بودیم خیلی زیاد ولی باور نمیکردیم اسمش عشق باشه. با هم میرفتیم میومدیم تابستون با هم بودیم مهمونی میرفتیم برا هم تولد میگرفتیم، کلا دنیامون با همدیگه بود. یواش یواش یه چیزی تو دلم تکون خورد، نمیخواستم ماله کسی باشه میخواستم فقط دستاش تو دستای من باشه. قلبش، روحش، جسمش همش ماله من باشه.
از بقیه میترسدم، من شجاع نیستم ولی لیام تو عشق بی کله بود. براش مهم نبود کسی بفهمه اون پشتیبانم بود. 19 سالم بود که تو خونه دختیمون بوسیدمش. جوابه بوسمو داد، تا مدتها دوتامون گیج بودیم. لیام تصمیم گرفت امتحانمون کنه با یه دختر دوست شد، از حال و اوضاعم نگم خودشم همچین خوب نبود. چند وقت طول کشید تا جشن تولد بیست سالگیم، یه گوشه بردمش بوسیدمش و بهش درخواست دادم، قبول کرد. انگار دنیارو بهم دادن، تصمیم گرفتیم خونه  مشترک بگیریم و به بهانه کالجمون که با هم درس میخونیم با هم زندگی کنیم. همه چی خوب بود تقریبا غیر از گیرای خانواده برای ازدواج نامزد و اینجور کوفتا. بخاطر اینکه خیال لیام رو راحت کنم که برا همیشه برا همیم 22 سالم که شد بهش درخواست ازدواج دادم و ازدواج کردیم.

صدای هین بلند زیلا و لیلیان رو شنیدم. نگاشون نکردم ولی مطمئنم شبیه علامت تعجبن.
زیلا: زین این واقعا مسخرس داری دروغ میگی، اره باشه همدیگرو دوست داشتین، بوسیدین، دوست پسر بودین ولی ازدواج اغراقه دیگه.
زیلا در حالی گفت که سعی میکرد عصبانیت و تعجبشو کنترل کنه.
لیلیان پوزخنده صدا دار زد: هه اختیار داری اغراق چیه؟ معلومه مثه چی همدیگرو بفاک دادن.
برگشتم سمتشون به لیلیان چشم غره رفتم.
_: گوش بدین قضاوت نکنین، ازدواج اغراق نیست سندش موجوده حتی حلقه هامونم هست
و چرخیدم طرفه لیلیان: اره همو بفاک دادیم چون ماله هم بودیم.
لیلیان مات به جدیتم نگاه کرد و زیلا هنوز تو شک و تردید بود.
بهشون توجه نکردمو ادامه ی حرفو زدم: خوشحالیمون دو سال طول کشید و زمانی که خانواده هامون فهمیدن تموم شد طلاق گرفتیم. همین بقیشم که ممعلومه.
زیلا سریع و با صدای بلند گفت:
یعنی چی این همه دم از عشق و عاشقی زدی بعد تموم شد طلاق گرفتیم همین؟!! چی جداتون کرد زین؟!!
چندتا نفسه عمیق کشیدم سینم سوخت. برگشتم طرفشون:
دیگه نمیتونم تعریف کنم، برین بقیشو از لیام بپرسین
و تنهاشون گذاشتم از خونه رفتم  بیرون به طرف مقصدی نا معلوم. و متعجب پرسیدن: چـــــــــی؟!!
باور کلمه ی عشق سخته اونم اگر بین همجنس باشه، لیام شجاع بود همیشه اعتراف میکرد ولی من..... میترسیدم، تصمیم گرفتم حقیقتو بگم حتی اگه تلخ باشه.
_ من عاشقه لیامم. از همون 18 سالگی بودم، هنوزم
یکم مکث کردم...
اره هستم.
زیلا روی مبل نشست و سعی کرد منطقی باشه و با خودش کلنجار رفت ولی لیلی انگار نمیفهمید گنگ بهم زل زد و اروم پرسید:
یعنی چی عاشقشی بابا؟!! پس مامانم، هلنا اونا چی؟! منو زیلا. این همه سال یه نگاه تو ایینه به خودت و سنت بنداز.
زیلا سرشو بلند کرد و پرسید:
بابام چی؟ داستانه اصلی چیه؟
مکث کرد و پرسید:
چرا جدا شدین.
بلند شدم: بریم تو بالکن حرف بزنیم.
رفتم به سمته بالکن، نشستم و سیگارمو در اوردم. دخترا اومدن و کناره هم نشستن شروع کردم.
_: میخواین حقیقتو بدونین درسته شاید به نظرتون درست نباشه یا هر کوفته دیگه ای ولی این گذشته ی ماس گذشته ای که دوتامون سعی کردیم فراموش کنیم، چشامو بستم.
منو لیام دقیقا همسن شما دوتا بودیم که اشنا شدیم. من 17 سالم بود  لیام16، تو یه مهمونی رسمی همدیگرو دیدیم و دبیرستان. لیام ساله اول بود و من دوم، یواش یواش با هم جور شدیم مچ شدیم. اسمشو بقیه میزاشتن برادری ولی ما خیلی نزدیک تر بودیم خیلی زیاد ولی باور نمیکردیم اسمش عشق باشه. با هم میرفتیم میومدیم تابستون با هم بودیم مهمونی میرفتیم برا هم تولد میگرفتیم، کلا دنیامون با همدیگه بود. یواش یواش یه چیزی تو دلم تکون خورد، نمیخواستم ماله کسی باشه میخواستم فقط دستاش تو دستای من باشه. قلبش، روحش، جسمش همش ماله من باشه.
از بقیه میترسدم، من شجاع نیستم ولی لیام تو عشق بی کله بود. براش مهم نبود کسی بفهمه اون پشتیبانم بود. 19 سالم بود که تو خونه دختیمون بوسیدمش. جوابه بوسمو داد، تا مدتها دوتامون گیج بودیم. لیام تصمیم گرفت امتحانمون کنه با یه دختر دوست شد، از حال و اوضاعم نگم خودشم همچین خوب نبود. چند وقت طول کشید تا جشن تولد بیست سالگیم، یه گوشه بردمش بوسیدمش و بهش درخواست دادم، قبول کرد. انگار دنیارو بهم دادن، تصمیم گرفتیم خونه  مشترک بگیریم و به بهانه کالجمون که با هم درس میخونیم با هم زندگی کنیم. همه چی خوب بود تقریبا غیر از گیرای خانواده برای ازدواج نامزد و اینجور کوفتا. بخاطر اینکه خیال لیام رو راحت کنم که برا همیشه برا همیم 22 سالم که شد بهش درخواست ازدواج دادم و ازدواج کردیم.

صدای هین بلند زیلا و لیلیان رو شنیدم. نگاشون نکردم ولی مطمئنم شبیه علامت تعجبن.
زیلا: زین این واقعا مسخرس داری دروغ میگی، اره باشه همدیگرو دوست داشتین، بوسیدین، دوست پسر بودین ولی ازدواج اغراقه دیگه.
زیلا در حالی گفت که سعی میکرد عصبانیت و تعجبشو کنترل کنه.
لیلیان پوزخنده صدا دار زد: هه اختیار داری اغراق چیه؟ معلومه مثه چی همدیگرو بفاک دادن.
برگشتم سمتشون به لیلیان چشم غره رفتم.
_: گوش بدین قضاوت نکنین، ازدواج اغراق نیست سندش موجوده حتی حلقه هامونم هست
و چرخیدم طرفه لیلیان: اره همو بفاک دادیم چون ماله هم بودیم.
لیلیان مات به جدیتم نگاه کرد و زیلا هنوز تو شک و تردید بود.
بهشون توجه نکردمو ادامه ی حرفو زدم: خوشحالیمون دو سال طول کشید و زمانی که خانواده هامون فهمیدن تموم شد طلاق گرفتیم. همین بقیشم که ممعلومه.
زیلا سریع و با صدای بلند گفت:
یعنی چی این همه دم از عشق و عاشقی زدی بعد تموم شد طلاق گرفتیم همین؟!! چی جداتون کرد زین؟!!
چندتا نفسه عمیق کشیدم سینم سوخت. برگشتم طرفشون:
دیگه نمیتونم تعریف کنم، برین بقیشو از لیام بپرسین
و تنهاشون گذاشتم از خونه رفتم  بیرون به طرف مقصدی نا معلوم.

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now