14

406 74 16
                                    

(ازدید زیلا)part14
حرفای زین تو سرم میچرخید هم باورم شده بوده هم نمیتونستم باور کنم، شاید تا قسمت اینکه حالا همو بوسیدن ولی بقیشو نمیتونم یعنی چی، سرم داشت میترکید. یعنی پدرمم زینو دوست داشته یا داره؟ پس مادر چی؟ معنی این حرفا چیه. سرمو با دستام  گرفتم و رو پای لیلیان گذاشتم.
از قیافه ی لیلی هم معلوم بود حالش مثه منه ولی انگار شکسته تر بود.
_: لیلی خوبی؟!
دستشو تو موهام کشید. 
لیلی: نه یعنی نمیدونم فقط..... گیجم.
_: بیا بریم تو یه چیزی بخوریم و خب اون جعبه ها که اوردیم فک کنم اونا کمکمون کنه.
لیلیان: زیلا اگه راست باشه بعدش چی میشه؟! یعنی اونا همو دوست دارن؟
_: خب چیکار بکنیم؟ همو دوست دارن به ما چه ربطی داره؟ ونا دوتا مرد بالغن سنشونم زیاد شده نباید مثه بچه دبیرستانی ها رفتار کنن.
لیلیان: زیلا عشق سن نداره، حدم نداره اگر این داستان واقعی باشه من... من.... نمیتونم دیگه به بابام اعتماد کنم ازش جدا میشم.
بلند شو لیلیان نباید رو هوا تصمیم بگیری این قضیه جدیم باشه، من دلم نمیخواد زندگی پدر مادرم خراب بشه.
لیلیان سرشو تکون داد و بلند شد با هم برگشتیم توی حال رو مبل نشستیم، از روی میز یکم نوشیدنی برداشتم خودم خورم به لیلی هم دادم.
لیلیان جعبه هارو به سمته خودش کشید و اولین جعبه رو باز کرد،کنارش نشستم.
همه چی توی جعبه بود قاب عکس قدیمی، دفتر خاطرات،لباس، کاغذ کهنه، جعبه کادو و خیلی چیزای دیگه . لیلیان هر چیزی که برمیداشت رو با دقت نگاه میکرد و به من میداد انگار منتظر بود یه چیز وحشتناک ببینه و از اون مضطرب تر من بودم که میخواستم این ماجرا واقعی نباشه چون نمیدونستم باید چیکار کنم.
لیلیان: زیلا این عکسو ببین، به عکس نگاه کردم زین و بابا خیلی جوون و در اصل بچه بودن، موهای بابا فرفری بود. کلا کیوت بودن بعد از کلی برسی گذاشتمش کنار.
_: لیلی بازم برگرد ببین عکسه دوتایی دارن؟؟
لیلیان: باشه، این تو بیشتر دفتر خاطره های قفله.
دفترارو دسته ای در اورد، زیرش لباس های ست و کلی عکس بود.
لیلیان: واووو زیلا عکسا شماره دارن ببین.
عکسارو دونه دونه نگاه کردیم. از نوجوونیشون بود تا بزرگیشون با ژست های خنده دار، هات، تولد ، مسافرت و چندتا عکسه بوسه واقعا متعجب شدم و اخرین عکس دوتا دست و حلقه هایی که روشون زیام حک شده بود.
لیلیان: زیلا اینا حلقس یا انگشتره معمولیه؟
_: نمیدونم شبیه حلقه ازدواج مردونس دوتا یجور و اون سمته راستیه دسته بابامه چپیه بابات از تتوهاشون معلومه.
لیلیان: یعنی زین راست میگه؟ تو عکسا دارن میخندن خوشحالن به چشماشون نگاه کن.
_: نمیدونم ولی انگار حقیقته لباساشون، عکسای بوسشون و حلقشون. اینا همه میگه حرفای زین درسته ولی باید دلیل جدایشونم بفهمم و ماجرای ازدواج دومشون.
میدونی اگر اینطوری همدیگرو دوست داشتن و عاشق بودن  از هم جدا نمیشدن و دوباره ازدواج نمیکردن و خب بابام حسابی از بابات شاکیه.
لیلیان: یه دلیلی داره ححتما زیلا و خب باباهامون بایت یا گی؟!! این موضوع یکم چندش نیست؟!
_: خب حتما باین دیگه و خب بیب باید به عشق احترام گذاشت هر چقدرم عجیب باشه.
لیلیان: اوهوم سعی میکنم.
_: لیلی عزیزم  بهتره یه چیزی بخوریم بخوابیم فردا کلی معلومه کار و بار داریم.
لیلیان: تو این موقعیت میشه خوابید به نظرت؟؟
_: باید بخوابیم بدنمون به انرژی و استراحت احتیاج داره، کامان لی بجوم دختر.
لیلیان: باشه زی عاه اوکی.

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now