33

370 63 0
                                    


(ازدید سوم شخص)

تو ایینه ماشین برای بار اخر به قیافش نگاه کرد و از ماشین پیاده شد و دسته که چه عرض کنم کوه گلی که لیلیان سفارش داده بود رو برداشت و به سمت ورودی رفت.
لیلیان منتظرش ایستاده بود.
لیلیان: اوکی زیزی اصلا استرس نداشته باش.
مشغول چک کردن زین شد.
لیلیان: خب کفشات خوبه ، شلوارت خوبه، پیرهنت خوبه، کتت خوبه ، قیافتو موهاتم خوبه ولی کاشکی گند نمیزدی به موهات بابااا.

زین: محض رضای فاک فقط در بزن لیلی.

لیلیان چشاشو چرخوند.
لیلیان: فحش نده بی ادب من دخترتم مثلااااا متوجهی.
زین نفس عمیق کشیدم  و سرشو تکون داد.
لیلیان در زد و منتظر شد.

خدمتکار درو باز کرد و بعد از دیدن لیلیان خم شد و خوش امد گفت که البته بعد از دیدن زین انگار برق گرفته باشنش خشک فقط نگاه کرد و درو بست.

تریشا که معلوم بود تازه لباس هاشو عوض کرده اروم در حال پایین اومدن از پله ها بود که با صدای جیغ لیلیان متوجه شد کمی دیر کرده.
قدماشو تند تر کرد تا سریع تر نوه ی عزیزشو ببینه.

لیلیان  جعبه ی شیرینیو تو دستش گرفته بود و به ماری که اصرار میکرد بگیرش تا توی ظرف مناسب بزارش اخم میکرد و به زین چشم غره میرفت تا گلا دستش باشن.

تریشا چیزی رو که میدید باور نمیکرد ولی شمایل اون فرد کاملا با زین یکی بود.
لیلیان چشمش با تریشا خورد شیرینی رو دست ماری داد و دویید سمتش.
لیلیان: سلام مامان عزیزم
تریشا به آرومی لیلیان رو تو بقلش گرفت.
ولی هنوز چشماش روی اون فرد که باورش نمیشد زین باشه قفل بود.

لیلیان از تریشا جدا شد و با سر به زین اشاره کرد.
لیلیان: بابا تا فردا صبح میخوای اون گلارو دستت بگیری.

زین گلارو به خدمتکار داد و خیلی خیلی اهسته با اضطراب به سمت تریشا قدم برداشت.
براش سخت بود که حرف بزنه.
تریشا مادرش بود ولی نمیدونست چی بگه فقط به مادرش نگاه میکرد که چقدر پیر شده.

چندتا نفس عمیق کشیدم و لرزون گفت.
زین: سلام ماما

تریشا با ناباوری به پسرش که چقدر بزرگ شده بود نگاه میکرد زین حسابی تغییر کرده بود.
تریشا: سلام پسرم
و بلافاصله بعد زینو تو بغلش کرد  و اشکاش سرازیر شدن.

لیلیان، زین و تریشارو تنها گذاشت و به پذیرایی رفت.
یاسر نشسته بود و معلوم بود چشماش خیسه.
لیلیان نزدیک بهش شد‌.
لیلیان: سلام پاپا
یاسر: سلام دختر
لیلیان: میخواین کمکتون کنم بلند شین؟
یاسر کمی تعلل کرد و بعد سرشو تکون داد.
لیلیان دست یاسر گرفت و کمکش کرد بلند شه.

تریشا زینو به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و با هم وارد محوطه شدن.

زین به یاسر نگاه کرد و قدم هاش سنگین شدن راه  رفتن براش سخت شده بود.
نمیدونست هنوز امادگی بخشیدن پدرشو داره یا نه....
به هر حال الان اینجا بود بخاطر لیلیان هم شده بود باید تمومش میکرد.

روبه روی یاسر ایستاد هیچکدوم هیچ حرفی نداشتن.
زینو دستشو جلوی یاسر گرفت و یاسر بلافاصله زینو تو بغلش گرفت بدون هیچ حرفی فقط هردو دلتنگیشونو برطرف کردن.

بعد چند دقیقه زین و یاسر از هم جدا شدن و کنار هم نشستن.

زین: سلام بابا
یاسر لبخند زد.
یاسر: سلام زین خوشحالم برگشتی.

لیلیان و تریشا همدیگرو بغل کرده بودن و اشک میریختن.

تا اینجای کار همه چیز درست شده بود و زین امیدوار بود بقیشم به همین راحتی درست  بشه

Zeddmalik

two girls [Ziam]Where stories live. Discover now