2

1.9K 341 84
                                    


یبار که داشتم از جلوی خونه اش رد میشدم، ناخوداگاه توجه‌ام به صدای صحبتی جلب شد که از پنجره‌ی باز تراس خونه‌اش به بیرون راه پیدا کرده بود.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، اما توی اون لحظه دوست داشتم بیشتر به حس کنجکاویم بها بدم و همونجا بایستم.
به لطف اون پرس و جو هایی که کرده بودم میدونستم که بعد از اون، کوک تنها زندگی میکنه. دوست داشتم بفهمم که کی به دیدنش اومده، فقط کنجکاو بودم!.
ولی حس تعجبم وقتی به حس های دیگه‌ام ملحق شد که ازاون چند دقیقه بحثی که داشتم به لطف فالگوش وایستادن میشنیدم فقط صدای ینفر به گوشم میخورد!
هیچ صدای دومی نبود، فقط صدای جونگ کوک بود که حرف میزد!.
اول فکر کردم که حتما داره با تلفن حرف میزنه پس بیخیال ایستادن جلوی خونش شدم، ولی درست زمانی که داشتم راه میوفتادم تا به سمت خونه‌ی خودم برم، صدای جونگ کوکی رو شنیدم که داشت میگفت:

_ ته! چندبار بهت بگم که شیرینی خامه‌ای رو اونجوری نخور! ببین اخه همه لپات خامه‌ای شده!

انگار که بهم صائقه زده باشن، همونجا سرجام خشک شده بودم، بغض بدی تو گلو پیچید و اشکام به چشمام هجوم اوردن!
اونقدری درموردش تحقیق کرده بودم که بدونم اسم کسی که دلیلِ حال الان جونگ کوکه، تهیونگه!
من روانشناس بودم، باید این جور موردا برام طبیعی میبود ولی توی اون لحظه، اون ذوق و عشقی که توی لحن جونگ کوک به طرز غیرقابل باوری محسوس بود، داشت قلبم رو تیکه تیکه میکرد!
اینکه انقدر با عشق با کسی که نبود حرف میزد‌، اینکه باتمام قلبش هنوز هم بعد از تمام این سالها مراقب کسی بود که نبود،چیزایی نبودن که بتونم نسبت بهشون بی تفاوت باشم!
من میدونستم که قلب اون تا ابد داغدار عشقی میمونه که با تمام وجود توی قلبش خونه کرده بود!
وقتی صدای هق هق گریه جونگ کوک رو شنیدم به خودم اومدم و با نگرانی به تراسش سرک کشیدم و دیدم که چطور شکسته بود، دیدم که چقدر خسته بود، دیدم که داشت عذاب میکشید و فهمیدم که فهمیده، اون کسی که تا الان داشته باهاش حرف میزده، خیلی وقته که دیگه کنارش نیست و اون ادم فقط یه توهم بوده!
من گریه هاش رو دیدم و خرد شدم و به خودم قول دادم که نجاتش بدم، من باید نجاتش میدادم، من میتونستم که نجاتش بدم، باید سعیمو میکردم، باید یکاری میکردم.
اینطور نبود که این اولین باریه که من با یه همچین چیزی مواجه میشم.
من قبلا هم چند نفری رو تونسته بودم درمان کنم!
من به خودم ایمان داشتم، به کاری که توانایی و استعدادش تو وجودم بود ایمان داشتم، من میتونستم باعث بشم که درداشو فراموش کنه، میتونستم باعث شم که بازم بخنده، بازم کسی رو دوست داشته باشه!
من به این معتقد بودم که گذر زمان میتونه زخمارو درمان کنه! من باید نجاتش میدادم...

.
.
.
.
.
.
.
.
.


(اون موقع نمیدونستم، الان تازه فهمیدم، تازه تونستم درک کنم، که گذر زمان، هرچقدرم که درمانگر ماهری باشه، بازم توانایی بهبود بخشیدن به بعضی زخمارو نداره!
من تازه فهمیدم که تا کسی خودش واقعا نخواد نمیشه نجاتش داد چون حقیقتا بعضیا ذاتا دلشون نمیخواد که نجات داده بشن، دوست دارن که همینطور غرق شده باقی بمونن!
دوست ندارن که هیچوقت به ساحل برسن و من اینارو نمیدونستم.
من نمیدونستم که اون هرچند که از وضع حالش داره عذاب میکشه اما بازم این درد رو دوست داره و بازم دلش میخواد که غرق شده باقی بمونه! من نمیتونستم کسی رو که وزنه به پاهاش بسته بود رو به سطح اب برسونم!)

*****************
حدساتون و نظرتون درمورد شخصیت جدید داستان چیه؟
Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now