متاسفم، ممنونم!

966 201 71
                                    

بارون، چیزی که همیشه ازش نفرت داشت.
بارون، چیزی که هیچوقت نتونست دوستش داشته باشه.
و حالا که توی این موقعیت سخت هم هوا بارونی بود، تنفرش رو نسبت به این موضوع بیشتر میکرد.
اولش با خودش فکر کرد، شاید اون الان خوشحاله و بالاخره بعد از تموم این مدت میتونه به راحتی لبخند بزنه ولی از خودش پرسید، تهیونگ چی؟! اونم از این وضع خوشحاله؟!
نه!، قطعا نبود!
دلش میخواست که جونگ‌کوک نمیره و به این زودیا ترکش نکنه ولی مغزش میگفت که این شاید بهترین راه برای درمان قلب شکسته ی اون پسره!
نمیدونست که اگه جونگ‌کوک بره چی به سرش میاد، حتی همین حالا هم دلتنگش شده بود.
وقتی با تمام وجودت سعی میکنی که یکنفر رو از مردن نجات بدی ولی بااین وجود باز هم اون رو از دست میدی، سنگینی بدی روی قلبت میشینه.
درد از دست دادن، درد نبودن کسی که تا چند ساعت پیش کنارت بود و حالا دیگه نیست، غیرقابل تحمل تر از این حرفها بود.
نگاه غمگینش رو از کفشهاش گرفت و دوباره به بارونی که می‌بارید خیره شد، آهی کشید و آروم از پله های ورودی بیمارستان پایین رفت و وارد محوطه شد.
قطرات بارون با شدت به صورتش میخوردن.
خاطراتی که تا به امروز با جونگ‌کوک داشت به سرعت تو ذهنش مرور شد و باعث شد که لبخند محوی بزنه.
جونگ‌کوک بهترین رفیقی بود که جیمین میتونست داشته باشه، براش مهم نبود که بیشتر اوقات باهاش سرد و بی حوصله رفتار میکرد، اون میتونست تا ابد با جونگ‌کوک دوست بمونه و از بودنش خوشحال باشه.
دستی دور شونه هاش حلقه شد و اونو سرجاش چرخوند، جیمین حتی بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه هم میتونست حضور دوجین رو کنار خودش حس کنه.
جیمین چشمهاش رو باز کرد و دستی رو که گونه ی خیس از بارون یا شاید اشکهاش رو نوازش میکرد رو گرفت و روی صورتش نگه داشت.
صدای دوجین به ارومی تو گوشش پیچید:

_ بهوش اومده..

جیمین نگاهش رو از چشمهای پسر دیگه گرفت و آه دردناکی کشید، با خودش فکر کرد، ای کاش جونگ کوک هیچوقت بهوش نمی اومد!
.
.
.
.
.
بی حس به سقف سفیدی که بالای سرش بود زل زده بود.
وقتی بهوش اومد، نه داد زد و نه حتی گریه کرد.
نه شکایت کرد و نه غصه خورد، بدون اینکه بذاره حسی تو وجودش رشد کنه بی توجه به هرچیزی که تو اطرافش بود، فقط به سقف اتاق خیره شد.
تهیونگ گفته بود که ممکنه بعد از بهوش اومدنش چیزی رو به یاد نداشته باشه ولی جونگ‌کوک داشت!
تک تک اون لحظه ها و اون لمس هارو به خوبی بخاطر داشت.
در باز شد و یکنفر به آرومی وارد اتاق شد ولی این باعث نشد که جونگ‌کوک از دنیای پوچش بیرون کشیده بشه.
حتی دیگه نمیخواست که به کوچیکترین چیزی فکر کنه.
دستش توسط دستهای اون فرد گرفته شد و جونگ‌کوک میدونست که اون، کسی به جز جیمین نمیتونه باشه.
صدای آه غمگین پسر دیگه بلند شد و صدای آرومش سکوت سنگین اتاق رو شکست:

+ وقتی دوجین بهم گفت که بهوش اومدی، نمیدونستم که باید بخاطرش خوشحال باشم یا ناراحت، و این قضیه خودش دردناکترین بخش ماجراست!
بخاطر برگشتنت متاسفم، بخاطر عذابی که الان داری میکشی هم متاسفم و از همه بیشتر، بخاطر اینکه حتی نمیتونم ذره ای باعث تسکین این غمی که تو قلبته بشم، متاسفم.
خواهرت اینجاست، یکی از پرستارهای اینجا دوست صمیمیشه، وقتی اسم و چهرت رو دید شناختت، بهش خبر داد که خودش رو برسونه اینجا.

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now