گناهکار!

1.4K 312 101
                                    


من میتونستم چیزی بیشتر از یه روانشناس ساده بشم!
ولی من باید روانشناس میشدم‌‌، باید به خودم کمک میکردم، باید خودمو اروم میکردم، باید با خودم کنار میومدم، پس باید راهشو یاد میگرفتم.
من برای اینکه بتونم دردامو اروم کنم این راهو رفتم، برای اینکه دیگه دلتنگی نکنم این راهو انتخاب کردم، من نیاز داشتم که به زندگی برگردم پس روانشناس شدم تا بتونم خودم، درمان دردای خودم بشم!.
نه در اون حدی که فکر میکردم، ولی بازم موثر بود!.
تا اون حدی که فکر میکردم تسکین بخش نبود، اما به هرحال بازم تونست مسکن باشه!.
مسکن تمام اون دلتنگیا، عذاب وجدان ها، افسوس ها و حسرت ها...
اما با وجود تموم اینها، اینکار فقط یه مسکن بود، نه یه درمان!!
و من اینو نمیدونستم!.
نمیدونستم که وقتی بعد از مدت ها فرار کردن از تمام این کابوس ها، خبری از دلیل تمام این دردهام به گوشم میرسه، قراره لشکر از هم پاشیده و سرکوب شده ی درد تو وجودم دوباره سرپا شه و قصد شورش برعلیه من رو بکنه!

با صدای الارم گوشی از خواب میپرم، و البته، چقدر خوب شد که بیدار شدم، اون کابوس لعنتی، انگار داشت ذره ذره ی روحمو تو خودش حل میکرد.
با خستگی از روی تختم بلند شدم و بی توجه به تیپی که با بی حواسیِ کامل سرهم کردمش کلید خونه رو از روی میزم میقاپم و از خونه میزنم بیرون.
رو صندلی حصیری ای که نزدیک به دره میشینم و منتظرش میمونم، طبق معمول، راس ساعت هفت، باهمون تیپ...نه‌، ایندفعه یه تیپ جدید، ایدفعه سرتا پا سرمه ای پوشیده، نیشخندی رو لبام جا خوش میکنه، با خودم میگم: عجب تیپ متفاوتی!!
تیپ متفاوت باهمون کوله پشتی عجیبِ همیشگی!
پشت سرش راه میوفتم، انقد فکرم درگیره که حتی دیگه به اینکه ممکنه متوجه ام بشه هم توجهی نمیکنم.
شجاع میشم‌، به قدم هام سرعت میدم و شونه به شونش به سمت ساحل قدم برمیدارم!
برخلاف تصوراتم، تنها کاری که میکنه، اینه که یه نیم نگاه مختصری به سمتم پرتاب کنه و باز با خونسردی کامل، حضورمو نادیده بگیره و به راهش ادامه بده!
به ساحل که میرسیم، مثل تمام یک شنبه های گذشته، روی ماسه های نزدیک به دریا میشینه و بعد ازینکه کوله پوشتیشو بغل میکنه با نفرت به دریای مقابلش زل میزنه!
کنارش میشینم و منم مثل خودش به دریا زل میزنم، تفاوت نگاهایی که میندازیم از صد فرسخی هم قابل تشخیصه!.
میخوام باهاش حرف بزنم و میزنم، امروز بطور باورنکردنی ای شجاع شده بودم، و من این شجاعت باد اورده رو دوست داشتم!

_با نفرت زل زدن به این دریا چیزی درست نمیشه(با بی رحمی ادامه دادم)اون دیگه قرار نیست هیچوقت برگرده!

+تاحالا عاشق شدی؟؟

صدای گرفتش انگار داشت از ته یه چاه هزار متری به گوشم می رسید، لبخندی که زدم لبخند نبود، خوده درد بود!

_مگه فقط تویی که عاشق شدی؟ معلومه که عاشق شدم، ولی من هیچوقت اندازه ی تو قوی نبودم، ترسیدم، ولش کردم!

+تو گناهکاری!!

و کی میتونست بگه لبخندی که من در اون لحظه زدم، از اشکهایی که رو صورت اون میچکید، کمتر درد داشت؟؟

Every saint has a past &
every sinner has a future..!

**********
ووت و کامنت شما باعث دلگرمی نویسنده است ایا میدانستید😀

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now