پسرای خانواده کیم!!

1K 239 72
                                    

_ جونگ کوک، حالت چطوره پسرم؟! اوضاع اونجا رو به راهه؟

+ خوبم مامان، اره اوضاع اینجا عالیه، همه چی مثل قبل، نگران منم نباش من خو..

_امروز صبح اقای لو بهم زنگ زد و گفت که دیشب دیروقت با لباسای خیس برگشتی خونه!

....+

_جونگ کوک! لطفا بهم بگو که اون چیزی که الان دارم بهش فکر میکنم اشتباهه و تو باز سعی نکردی که خودتو غرق کنی!

+برام بپا گذاشتی؟؟ چرا فقط دست ازین کارای کوفتیت برنمیداری مامان! من فقط رفته بودم که شنا کنم...

_ چرا داری منو احمق فرض میکنی کوک؟ من مادرتم! چرا داری همیشه بهم دروغ تحویل میدی و بهم میگی که خوبی..

+چون حتی اگه بگم حالم بده هم هیچکاری از دستت برنمیاد، مثلا میخوای چیکار کنی؟ بازم بفرستیم زیر دست صدتا روانپزشک تا هر دفعه هزار جور قرص کوفتی رو روی من امتحان کنن مامان!؟؟

_داد نزن و با من درست حرف بزن کوک!!

+خودت کاری میکنی که از کوره در برم و بعدش میای و میگی چرا داری داد میزنی پسرِ عزیزم؟؟ شوخیت گرفته؟
هردفعه بعد از خبرچینی اون احمق بهم زنگ میزنی و یک ساعت وقت هردومون رو میگیری که فقط بهم ثابت کنی که حالم خوب نیست و یه توهمی خطرناکم که هر لحظه قراره خودشو بکشه و نیاز به یه روانپزشک دارم که نذاره بمیرم! و بذار باهات روراست باشم مامان اون چیزی که هردفعه جلوی خودکشی هامو میگیره نه اون ادمای احمقن و نه اون آت و اشغالایی که هر دفعه میبندن به ریشم، اون چیزی که باعث شده من تا الان زنده بمونم فقط و فقط یه قول کوفتیِ احمقانست که حتی خودمم نمیدونم برای چی اصلا بهش انقدر پایبندم!
پس لطف میکنی هر دفعه که بهم زنگ میزنی موضوع صحبتمون توی فضولیای یه مرتیکه ی فضول و نگرانی های مسخرت خلاصه نشه تا اخرش اینجوری کاری نکنی که کار منم به عربده کشی بیوفته!!

_ تو نمیتونی درک کنی که من چقدر نگرانتم.

+و شما هم متقابلا نمیتونی به هیچ وجه حال منو درک کنی!

_ اون خونه رو ول کن و بیا اینج..

+حال اریانگ چطوره مامان؟!

_انقدر وسط حرفام نپر کوک! اریانگم خوبه، دیروز میخواست بهت زنگ بزنه ولی مثل اینکه یادش رفت، طبق معمول سرش با درساش گرمه! لطفا اگه بهت زنگ زد باز مثل دفعه قبل اونجوری سرش داد و بیدا نکن! من نمیدونم شماها دیگه چجور خواهر و برادری هستین، بجای اینکه پشت هم باشین دارین رسما همدیگه رو با حرفاتون تیکه پاره میکنین!

+تقصیر اونه که همیشه دماغش تا ته تو کفش منه و داره تو زندگیم سرک میکشه!

_از نظر تو همه عالم و ادم مشغول سرک کشیدن تو اون زندگی داغونتن! چیه اون زندگی سرک کشیدن داره اخه!

+‌نمیدونم، بهتره از اقای لو، اریانگ، خودتون و این همسایه جدید فضولم بپرسین!

_بسه دیگه، حد خودتو بدون و انقدر چرت و پرت بهم نباف، اقای لو فقط نگرانته.

_جالبه، همه عالم و ادم بسیج شدن که نگران من باشن‌، مادرِ من! من خودم نگران خودم نیستم نمیفهمم باز شماها چی میگین این وسط! من کار دارم باید برم، به اریانگم بگو به شرطی که وقتی زنگ زد حرف مفت نزنه جواب تلفنشو میدم، مراقب خودت باش، فعلا!

_ من از دست تو اخرش کارم به بیمارستان میکشه، توام مراقب باش، خداحافظ

تلفن رو با حرص قطع میکنم و سرمو روی کانتر به دستام تکیه میدم، هر دفعه زنگ میزنه و هر دفعه همراه با زنگ زدنش روانِ منو پاک میکنه!
نمیفهمم که چرا وقتی از همه چیز خبر داره بیخود زنگ میزنه و خودشو میزنه به بی خبری و ازم میپرسه که اوضاع چطوره!!
تلفن خونه بعد از نیم ساعت دوباره زنگ میخوره، احساس کرختی و خستگی کل بدنم رو اسیر خودش کرده، میدونستم کار دیشبم بالاخره داره عواقبشو رو میکنه و من بزودی دچار یکی ازون سرماخوردگی های ناجور میشم‌، همین حالاشم میتونستم بالا رفتن غیرطبیعی دمای بدنم و حس کنم، حتی توان بلند کردن سرم رو از روی دستام نداشتم چه برسه به جواب دادن به تلفنی که همین حالاشم رو پیغامگیر رفته، وقتی صدای ته بلند میشه صدای خنده ی بی رمقم بین دادوبیدای ته گم میشه!

*سلاممممم شما بااقای کوکو..
-اهای کوکو چیه اخه، خوبه منم بهت بگم تاتا؟؟
*بشین سرجات ببینم دماغو..اهم، داشتم میگفتم شما با اقای کوکو تماس گرفتید، اقاجان خلاصش اینه که دستش به جایی بنده شما حرفتو بزن اگه مایل بود زنگ میزنه، قربان شما..
_تاتا!
*زهرمار، منظورش جناب کیم تهیونگه!!

+جونگ کوک؟! میدونم خونه ای و طبق معمول حال جواب دادن رو نداری!! فقط میخواستم بگم که...میشه یه نگاهی به تقویمت بندازی، فقط میخواستم ازت بپرسم که....میشه فردا باهام بیای؟؟من توان اینکه تنهایی برم اونجارو ندارم، خداحافظ داداش کوچیکه!

با شنیدن حرفای جی هیو خواهر بزرگ ترم، ناخوداگاه از جا میپرم و با بی حالی و سرگیجه دنبال تقویمم میگردم، زیرلب با خودم زمزمه میکنم که فردا دقیقا چه روزی بود که باعث شده بود جی هیویی که به ندرت به کسی زنگ میزنه بهم زنگ زده باشه، هین گشتن چند دفعه ضعف کل بدنم و میگیره و باعث میشه هرچند لحظه به یجا تکیه بدم و بعد دوباره شروع به گشتن کنم، بالاخره تو اخرین کشوی اشپزخونه پیداش میکنم و بعداز اینکه تاریخ امروز و از روی گوشیم چک کردم تقویم مخصوصمو زیرو رو میکنم و دنبال مناسبتا میگردم، و بالاخره دلیل اشفتگی جی هیو رو میفهمم، با غم به تاریخ و نوشته ی کنارش زل میزنم و با خودم میگم، پسرای خانواده ی کیم چه بلایی سر ما دوتا خواهر و برادر اوردن!
رو زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم، زیر لب زمزمه میکنم: سالگرد موهیول هیونگ! چطور یادم رفته بود؟!

*************

خب، نظری درمورد شخصیتای جدید؟؟ناح؟؟‌ هیچی؟؟

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین💙💜
Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now