قرار نیست ازم متفر بشی، مگه نه؟

809 214 52
                                    

این‌جا مقصد نیست. آغاز هم نیست. فقط گریزی‌ست برای حرف زدن با خودم، با خودش. با کسی که همواره در من است و با من نیست، و از این روست که "او" خطابش می‌کنم.
تکه‌ای هستم جدا شده از چیزی که نمی‌شناسمش. تبعید شده‌ام به زمین انسان‌ها. سیاره‌ام مدت‌هاست که فراموشم کرده است. لااقل بر من بتاب، تا بی‌تابی‌هایم را در تابش خودت ببینی...

{آنتوان دوسنت اگزوپری}

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

جیمین گوشه‌ی اتاقش، بین کمد بادمجونی رنگش و دیوار، تو خودش جمع شده بود و به دستبند آبی_بنفش رنگی که بین دستهاش بود، نگاه میکرد.
دستبند رو بین انگشتهای دست راستش گرفت و لبخندی زد، دستهاش رو مشت کرد و جلوتر از خودش رو هوا نگه داشت، به تصویر خودش که تو آیینه‌ی قدی رو به روش بود سری تکون داد و با لبخند پرسید:

_فکر میکنی کدوم دستم گله؟؟

و بعد با یادآوری چیزی به تصویر خودش تو آیینه اخمی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد، نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و به تصویر توی آیینه با حرص توپید:

_هی! تو که اون نیستی! الکی اداشو درنیار!

جیمین برای یه لحظه حس کرد شخص عصبانی ای که رو به روش بود، داشت بهش پوزخند میزد!
آهی کشید و با ناراحتی نگاهش رو از آیینه گرفت، اون آدمی که تو آیینه بود رو دوست نداشت، نمی‌خواست که باهاش چشم تو چشم بشه، جیمین از اون بازنده متنفر بود!
دستبند رو دور مچ چپش بست و از جاش بلند شد، حتی دیگه حوصله کار کردنم نداشت! چند روزی بود که سرکار نمیرفت، هرروز صبح که از خواب بیدار میشد تا به دفترش بره، جیمینِ تو آیینه بهش نیشخند میزد و می‌گفت:

+تا موقعی که کل وجود خودت رو درد و بدبختی پر کرده چطور میتونی به بقیه کمک کنی؟؟

جیمین عاشق شغلش بود، از بچگی آرزو داشت که یه روانشناس بشه، ولی حالا حتی دیگه نمیتونست به کار مورد علاقه‌اش برسه!
هیونا هم این روزا متوجه حال بده برادر کوچیکترش شده بود و کمتر سر به سرش میذاشت.
جیمین از پنجره به جونگ کوکی که با همون تیپ و کوله‌ی پر از پیکسل همیشگیش به سمت دریا قدم برمی‌داشت نگاه کرد.
نم نم بارون داشت کف خیابون رو یکی درمیون خیس میکرد، جیمین با خودش فکر کرد، حداقل جونگ کوک دریا رو برای آروم شدنش داره!
ولی جیمین چیزی برای آروم شدن نداشت، شاید تقصیر خودش بود، الان که فکر میکرد میدید رها کردن اون همه چیز پشت سرش کار عاقلانه ای نبود!
جیمین حتی برای اینکه دوباره دلتنگ "اون" نشه، همه‌ی عکسهاش رو از توی گوشیش پاک کرده بود!
با بی حالی خودشو رو تخت انداخت، بیماری جسمی نداشت، مطمئن بود! حتی دیروز دکتر هم رفته بود، ولی هیچیش نبود!
جیمین نمی‌فهمید چطور ممکنه یکی بی دلیل اینجوری حس بی حالی بهش دست بده و بند بند وجودش درد بکنه، سرشو چرخوند و نگاهش به جیمینِ تو آیینه افتاد، با پوزخند زمزمه کرد:

_مطمئنی بی دلیله؟؟

نه! قطعا بی دلیل نبود! دلیل این دردش به اندازه کیلومترها ازش دور بود.
اما چند لحظه بعد، جیمین با بغض سرشو تکون داد و زیرلب زمزمه کرد:

_نه، اون دلیل درد من نیست! من خودم باعث این دردم! این منم که باعث درد جفتمونم!
منم که باعث عذاب کشیدن هردومونم!

رو تخت نشست و به طرف پایین خم شد و گوشیش رو که روب زمین کنار تخت افتاده بود قاپید، صفحه ایمیل رو باز کرد و با استرس پوست کنار انگشت اشاره‌اش رو با دندون کند.
به پیامهای بی‌شمار و البته بی جوابش نگاه کرد و دوباره شروع به تایپ کردن کرد:

_خواهش میکنم حداقل جواب یکی از پیامامو بده، حتی شده یه سلام بفرست، فقط بذار مطمئن شم که پیامامو میخونی، خواهش میکنم، حتی شده فقط یه نقطه باشه ولی بفرست، بذار بفهمم هنوزم میتونم یجوری باهات حرف بزنم...
ازت خواهش میکنم، بذار باهات حرف بزنم، قول میدم زیاد وقتتو نگیرم...قسم میخورم زیاد پرحرفی نکنم، لطفاً هروقت تونستی جوابمو بده، می‌دونم حتما سرت خیلی شلوغه، وگرنه تو جوابمو می‌دادی مگه نه؟؟ تو هیچوقت پیامایی که واست می‌فرستادم و بدون جواب دادن بهشون ول نمی‌کردی...خواهش میکنم منو اینجوری نادیده نگیر، حداقل فقط بهم بگو حالت خوبه؟؟ مشکلی که نداری مگه نه؟ نمیخوای بهم بگی که کجایی؟؟
تو که ازم متنفر نیستی؟؟ امکان نداره باشی، تو خودت بیار بهم گفته بودی که امکان نداره یه روزی برسه که ازم متنفر باشی.....خواهش میکنم جوابمو بده..

گوشیش رو انداخت کنار و به موهاش چنگی زد و از ته دل گریه کرد، اون دیگه قرار نبود جوابش رو بده، مگه نه؟؟
تقصیر خودش بود مگه نه؟؟غیر از این بود که خودش باعث و بانی این حالش بود؟؟ چرا هنوزم اینقدر ترسو و بزدل بود؟؟
ولی حالا دیگه پیدا کردن اون چه فایده ای داره؟؟ وقتی که دیگه اون ازش متنفره، دنبالش رفتن چه فایده ای داره؟؟؟
وقتی اون دیگه نمیخواد جیمین رو ببینه، جلوی چشمش بودن باعث نمیشه که اون بیشتر آزار ببینه؟؟

وقتی صدای پیام گوشی بلند شد، جیمین رسما به سمت گوشیش شیرجه رفت!
با دستهایی که به شدت می‌لرزیدن قفل گوشیش رو باز کرد و وقتی فهمید یه پیام از طرف "اون" اومده، از خوشی زیاد با صدا و شدت بیشتری گریه کرد.

~خوبم، حالم عالیه! معلوم نیست؟! چه حرفی میخوای بزنی؟؟ اصلا حرفیم مونده؟ اصلا نباید جوابتو میدادم...ولی خودت می‌دونی که من همیشه جواب پیاماتو میدم...لطفاً دیگه بهم پیام نده...البته اگه به مشکل حادی خوردی یا اتفاقی برات افتاد بهم بگو، ولی دیگه هیچوقت تو حالت عادی یا درمورد این چیزا باهام حرف نزن!
تو حرفاتو همون موقع بهم زدی و منم بهت احترام گذاشتم و قبولشون کردم!
و یا صبر کن ببینم.....آره درسته....تو حتی وقتی ترکم کردی هم حرفی بهم نزدی!!
فقط کاری رو کردی که خودت میخواستی!!
همون طور که اون روز تو فرودگاه بهت گفتم، عواقب تصمیم و کارت رو قبول کن، آقای پارک!!
امیدوارم موفق باشی!!!!!

اگه مردن فقط شامل زیرخاک دفن شدن نمیشد، جیمین الان قطعا مرده بود...

___________________

های •~•
الآنم خیلیم غمگینم، نمی‌خوام اصن(آه میکشد و چک و لگد میپراند)یدونه ووتم نمیدین⁦☹️⁩⁦☹️⁩
خب من گوناه دارم⁦☹️⁩⁦☹️⁩

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین✨

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now