بخشی از من!

726 183 44
                                    

شرط اپ پارت بعد 30 ووت!
__________________

تو همیشه بخشی از من خواهی بود، تازمانیکه تپش قلبم ادامه داشته باشه..
__________________

با خستگی دستی به چشماش کشید و به ساعت رومیزیش نگاه کوتاهی انداخت، چرا زمان نمیگذشت؟!
آهی کشید و بی هدف چرخی به صندلی چرخدارش داد.
بعد از اخرین بیمارش که یه دختر بیست و یک ساله بود به منشیش گفت که بقیه نوبت هارو کنسل کنه.
میدونست که کارش اصلا انسانی و درست نبود و باید برای بیماراش احترام قائل میشد، ولی ترجیح میداد که به هیچ‌وجه بااین وضعیت ذهنیش کسی رو ویزیت نکنه!
ولی حتی بعداز کنسل کردن نوبت هاهم حوصله ی بیرون رفتن از مطبش رو نداشت.
فکر و ذهنش فقط حول یکنفر میچرخید.
کسی که بدترین ضربه رو بهش زده بود.
کسی که دوجین عاشقش بود.
موهای مشکی رنگش رو بین دستاش گرفت و به ارومی کشید.
یاد حرفای سرزنش آمیزِ مادر یکی از بیماراش به پسرش افتاد.
اون زن، انگار که داره بدیهی ترین موضوع دنیارو به پسر خستش توضیح میده، تو چشمای پسرک غمگینش زل زده و گفته بود:

_ عشق؟! احمق نشو پسرم، خواهش میکنم بخودت بیا! این چیزا فقط تو رمانای درجه سه پیدا میشه.
عشق فقط یه افسانه ی غیرقابل لمسه!

دوجین میخواست با اون زن مخالفت کنه و بگه که این حرفش درست نیست، میخواست بهش بگه که این حس فقط یه افسانه نیست.
ولی وقتی یذره با خودش فکر کرد، دید که اگه عشق واقعی میبود، جیمین هیچوقت اونجوری ولش نمیکرد.
صدای آروم زنگ گوشیش تو اتاقش پیچید و باعث شد که از افکارش دست بکشه.
با بی میلی نگاه کوتاهی به شماره ی ناشناس انداخت و بعد از چند لحظه‌ مکث کوتاه، بالاخره تصمیم گرفت که جواب بده:

_ بله؟!

+ سلام دوجین، منم جیمین، لطفا قطع نکن، باور کن قصد ندارم که مزاحمت بشم، فقط به کمکت احتیاج دارم.

نگاه دوجین روی دستی که از استرس میلرزید قفل شد، متوجه شد که به محض شنیدن صدای پسرِ دیگه ضربان قلبش به طرز دیوانه کننده ای بالا رفته. پوزخندی تلخی زد و با خودش گفت:

_ مطمئنی که عشق فقط یه افسانس؟!

+ دوجین؟! میشه لطفا بهم کمک کنی؟!
تو قبلا بهم گفته بودی که اگه مشکلی داشتم میتونم روت حساب کنم.

دوجین به خوبی میدونست که قصد جیمین ازین حرفاش چیه، چرا جیمین هیچوقت نفهمید که دوجین اون رو مثل متن یه شعر قشنگ از بره؟!
لبخند محوی رو لبهاش نشست و تصمیم گرفت که بازی کودکانه ی جیمین رو برای جلب توجهش بهم نزنه:

_ اره، گفته بودم.
خب! چه کمکی از دستم برمیاد؟! امیدوارم که کارت واقعا مهم باشه!!

جیمین که حالا بخاطر گرفتن نقشه اش ذوق کرده بود با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now