sunken

2.4K 292 261
                                    

Please go with up,up and away 💜💙
__________________

_ چیشد؟! چیز جدیدی نگفتن؟!

نگاه خسته و درمونده‌اش رو از جیمین گرفت و به نوشته هاش داد:

+ چرا، بالاخره تونستن بیماریش رو تشخیص بدن.

دوجین عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و به صورت پسر رو به روش خیره شد:

~ و تشخیصشون چی بود؟!

+ بهم گفتن ALS داره.

دوجین با شنیدن این حرف چشمهاش رو بست و سرشو محکم بین دستاش گرفت:

~ وای.

جیمین با دستهای سِر شده از استرسش بازوی دوجین رو چسبید و زمزمه ‌وار گفت:

_ چ..چی شده؟! بیماریش خیلی حاده؟!

مرد نفس عمیقی برای کنترل احساساتش کشید و زیرلب نالید:

~ این بیماری باعث از دست رفتن تدریجی عملکرد عضلاتش میشه و با تضعیف ماهیچه‌ها به تدریج فرد به فلج عمومی مبتلا می‌شه. جوریکه توانایی هرنوع حرکتی ازش سلب میشه.

سعی کرد بدون در نظر گرفتن بغض سنگینی که توی گلوش جا خوش کرده بود، با صدایی که به شدت می‌لرزید ادامه بده:

~معمولاً کسایی که به این بیماری مبتلان مدت زمان زیادی زنده نمی‌مونن.

با شنیدن این حرفها، انگار که تمام انرژیش رو ازش گرفته باشن روی مبل سرمه‌ای رنگ وا رفت و بی حرف به سقف بالای سرش خیره شد.
سمیول بدون اینکه بخواد چیزی بگه از جاش بلند شد و با دفتر و مدادش به سمت اتاق پدرش رفت.
بعد از زدن یه تقه ی کوتاه به در، وارد اتاق شد و کنار تخت جونگ‌کوک، روی یه صندلی چوبی نشست.
لبخند آرامش‌بخشی روی لبهاش نشوند و پیشونی پدر مهربونش رو به آرومی بوسید، بغضی که تو گلوش بود داشت خفه‌اش میکرد، ولی سمیول نمیخواست که به این زودیا جا بزنه:

+ بابایی، حالت چطوره؟!

جونگ‌کوک دستی به موهای خوشرنگ پسرش کشید و لبخند خوشحالی زد:

_ بهتر از این نمیشم رفیق.
نمیخوای به پدرت یه بغل گرم بدی؟!

سمیول بی اینکه بخواد لحظه‌ای وقت رو هدر بده، تو بغل پدرش رفت و نفس عمیقی کشید تا بوی آرامش بخشش رو به خوبی حس کنه:

+ بابا....دوستت دارم، باشه؟!

_ منم دوستت دارم پسرم.

سمیول داشت برای یه قطره اشک ریختن میمرد ولی بازم جلوی خودش رو گرفت، نمیخواست که باعث نگرانی پدرش بشه:

+ بابا...بی...
بیا بقیه‌ی داستانمون رو پیش ببریم.

گفت و از بغل گرم پدرش بیرون اومد، دفتر و مدادش رو بدست گرفت و با چشمهای منتظرش به چهره‌ی زیبا اما شکسته‌ی جونگ‌کوک خیره شد.

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now