30

813 185 42
                                    

_ برای هفته ی دیگه میتونین یه وقت بگیرین، لطفاً داروهاتونو سروقت تعیین شده مصرف کنید، اگه مشکلی پیش اومد بدون درنظر گرفتن وقت و زمان میتونین باهام تماس بگیرین، اصلا نگران نباشین.

دوجین تا دم در اتاق مطبش، بیمار پیرش و همراهی کرد و توصیه های لازم رو، شمرده و با حوصله بهش گوشزد کرد.
به محض بسته شدن در، نفسشو با خستگی بیرون دادو با کف دستاش به چشمای بستش فشار آورد.
خودشو روی مبل چرمی سیاه رنگ اتاق انداخت و گردنشو به چپ و راست تکون داد، با چشمایی که بزور بازمونده بودن به ساعت مچی گرون قیمتش نگاهی انداخت: 11:50
حتی حوصله ی طی کردن اون همه مسیر برای رفتن به خونه رو هم نداشت، با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشد اگه همینجا واسه خودش یه اتاق برای زندگی کردن درست میکرد.
البته اگه این اتاق فقط شامل یه تخت و سرویس بهداشتی ام میشد براش کافی بود!
چند تقه ای به در خورد و بعد در باز شد، منشی مطب با خستگی تعظیمی کرد و با صدای آرومی پرسید:

+ببخشید آقای دکتر، کاری نمونده، میتونم برم؟؟

دوجین نگاه شرمنده ای به دختر خسته ی رو به روش انداخت و با عجله از جاش بلند شد:

_یه چند لحظه صبر کن تا من آماده شم، میرسونمت.

دختر با عجله دستاشو تو هوا تکون دادو با خجالت گفت:

+نه نه، خواهش میکنم خودتونو اذیت نکنین، من خودم میتونم برم، اصلا مشکلی بااین موضوع ندارم.

دوجین بی توجه به حرفای منشیش، کت مشکیشو پوشید و کیفشو از روی میز برداشت و به طرف در راه افتاد:

_بدو سالی! این وقت شب خطرناکه، از این به بعدم اگه تااین ساعت کارمون طول کشید خودم میرسونمت، بحثم نباشه!

سالی با خجالت دسته ای از موهای مشکی رنگش رو پشت گوشش فرستاد، دوست نداشت که مزاحم رئیسش بشه ولی اینم میدونست که دوجین از هرکس دیگه ای تو این دنیا کله شق تره! پس مقاومت کردن بیخودی و کنار گذاشت و با عجله وسایلشو جمع کرد.

دوجین کنار یکی از خونه های کوچیکی که سالی بهش اشاره زده بود ماشین و نگه داشت.
سالی با استرس حلقه‌ی دستای عرق کردشو دور بند کیفش محکم تر کردو بعد از کلی تشکر از ماشین پیاده شد، قبل از اینکه در خونشو باز کنه دوجین با عجله از ماشین پیاده شد و صداش کرد:

_سالی، یادم رفته بود ازت بپرسم، حال نامزدت چطوره؟؟

سالی با مهربونی لبخندی زد و به خونش اشاره زد:

+تو خونست، حالش بهتره، ولی احتمالا قراره بخاطر سرطانش پای راستش و قطع کنن، خیلی ناراحته، راستش دیگه نمیدونم چیکار کنم تا حال روحیش یذره بهتر شه، همش بهم میگه منو بزار و برو، احتمالا باز فازه فداکاری گرفته!!
انگار بوته گوجه فرنگی که تا یه مرضی گرفته بزارمش تو اشغالی!!

سالی تک خنده ای کردو بالحن آرومی ادامه داد:

_پسره دیوونس!! فک کرده حالا که قراره پاشو قطع کنن من ولش میکنم و میرم!

دوجین لبخندی زد و پرسید:

_از نظر هزینه اگه یه وقت به مشکلی خوردی حتما بهم بگو.

سالی با دستپاچگی لبخندی زد و گفت:

_نه نه، فعلا حقوق من کافیه، اصلا نگران نباشین، ممنون از پیشنهادتون.
لطفاً تو راه مراقب خودتون باشین، جاده ها این موقع شب خطرناکن.

دوجین لبخندی زد و با عجله خداحافظی کرد، اگه تا قبل از ساعت یک به خونه نمی‌رسید، قطعا جیسونگ کلشو میکند!
.
.
.
.
.
به آروم ترین حالت ممکن درو بست و رو نوک پا به سمت اتاقش رفت، تو دلش یکسره داشت دعا میکرد که خدا بهش رحم کنه و جیسونگ این وقت شب خوابیده باشه، با استرس دستشو رو دستگیر در گذاشت و آروم در اتاقش و باز کرد، به محض اینکه پاشو تو اتاقش گذاشت کیفشو رو زمین پرت کرد و با خوشحالی بدون اینکه چراغ و روشن کنه رو تخت شیرجه زد.
به محض اینکه خودشو رو تخت انداخت له شدن ینفرو زیر خودش حس کرد و بعد صدای داد ینفر به هوا رفت:

~اورانگوتان وحشی، گاو احمق، بوزینه، خیر ندیده لهم کردییییییی، وای مادر کجایی که به پسرت تجاوز کردن!!تنه لش بکش کنار از رو من، یجوری میزنم از هستی ساقط شیااا، برو اونوررر، من تو جیبم چاقو دارم، میزنم رودتو درمیارما، یا حتی اسپری فلفل!! اونم دارم، میکنم تو چشت! بلنددد شووووو از روووووو مممممممنننننن!!!

دوجین با ترس از جاش پرید که باعث شد تعادلش بهم بخوره و با مخ بره تو میز عسلی کنار تخت!
جیسونگ با عجله بلندشد که بره برق و روشن کنه که سرراهش دوبار روی پهلوی دوجین لگد کرد!
جیسونگ با ترس برق و روشن کرد که با دیدن وضعیت دوجین زد زیر خنده!
دوجین با حرص از جاش بلند شد و چوب بیسبالی که گوشه دیوار بود و با عصبانیت قاپید و دنبال پسرعمه کله خرش افتاد!

_به مسیح امشب خونتو میریزم، جرات داری وایستا!!!
اصلا تو اتاق من چه غلطی میکردی هااا؟؟

جیسونگ که با تمام توانش داشت از دست دوجین در می‌رفت داد زد:

+گفتم شاید بخوای از تو تراس بری تو اتاقت، منم خواستم برای اینکه مچتو بگیرم اونجا برات کمین کنم!!

دوجین کوسن مبل و به طرف پسرعمه ی احمقش پرت کردو با عصبانیت بهش توپید:

_مگه لاشخوری که میخواستی کمین کنی برا من الاغ؟؟

جیسونگ کوسنو تو هوا قاپید و زبون درازی کرد:

+نخیرم، لاشخورم مگه کمین می‌کنه اخه ای ملعون!؟ من شیرمممم شیررررررر!

دوجین ایندفعه چوب بیسبال و پرت کرد و داد زد:

_بیا اینجا تا یه شیری نشونت بدم که حظ کنی نکبت! انگار راز بقا داره بازی می‌کنه!!

بعد چند دور دوییدن دور خونه دوجین طاقت نیاوردو با خستگی رو مبل نشست و گفت:

_شانس اوردی که خستم، وگرنه عقیمت میکردم!

جیسونگ باخنده به سمت آشپزخونه راه افتاد و داد زد:

+مال این حرفا نیستی جناب گوک!

__________

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Onde histórias criam vida. Descubra agora