اگه باهمون اهنگ up,up and away بخونید این پارت رو بنظرم عالی بشه(:
دوستتون دارم💜💙
_______________________ چقدر خوشحالم که قراره اینجا کار بکنم!
جیمین گفت و با هیجان گوشه و کنار دفتر رنگارنگ و بامزش رو سرک کشید.
دوجین کنار کتابخونهی کوچیک و صورتی رنگی که کنار دیوار و نزدیک به پنجره بود رفت و نگاهی به کتاب داستانهای کودکانهای که اونجا چیده شده بودن انداخت.~ حق داری! بهت حسودیم میشه! منم دوست دارم اینجا کار بکنم!
جیمین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و پز داد:
_ دیر رسیدی آقا، حالا حالا ها باید تو حسرتش بمونی!
جونگکوک به رفتارهای بچه گونهی اون دوتا خندید و خودش رو روی مبل آبی رنگی که وسط اتاق بود پرت کرد:
+ جیمین شی! یادت نره که کی رئیس اینجاعه! اگه من بخوام بابام میتونه سه سوته جات رو با دوجین عوض کنه!
جیمین با حرص چشم غرهای به نیش باز دوجین رفت و مشغول چیدن وسایلش شد.
تقه ای به در خورد و آقای جئون وارد اتاق شد.
جیمین و دوجین با احترام تعظیم کوتاهی کردن و دوباره مشغول کارشون شدن:× جونگکوکا، دوست نداری یه نگاهی به اطراف بندازی؟!
جونگکوک سری تکون داد و بلافاصله دست جیمینی که سرگرم گذاشتن خودکار های رنگیش روی میز بود رو چسبید و دنبال خودش کشید:
+ جیمین شی، بیا بریم یه نگاهی به اطراف بندازیم، من تنهایی سختمه.
جیمین تند تند دستی برای دوجینی که مشغول بستن بند کفشش بود تکون داد و دنبال کوک راه افتاد.
حیاط پرورشگاه توی اون ساعت شلوغ تر از همیشه بود، جیمین با ذوق گهگاهی با بچه های کوچیکی که اونجا بودن همبازی میشد و در اخر محکم بغلشون میکرد.
اما جونگکوک برخلاف جیمین به هیچوجه طرفدار شلوغی نبود.
از همون لحظه ی اول که وارد محوطه شده بودن روی یه نیمکت که ته حیاط بود نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد.
میخواست هندزفریهاش رو بذاره و یه اهنگ ملایم گوش کنه ولی با اومدن یه پسربچهی کوچیک که یه جامدادی و دفتر نقاشی دستش بود، منصرف شد.
پسر بچه کنار نیمکتی که جونگکوک روش نشسته بود، روی چمن نشست و وسایلش رو به آرومی و با وسواس کنار خودش چید.
نگاه بهت زده ی جونگکوک روی کبودی ها و جای سوختگی هایی که روی بدن بچه بود نشست و توی قلبش احساس درد کرد.
به آرومی کنارش نشست و سعی کرد که باعث ترس اون کوچولوی دوست داشتنی نشه.
نگاه بچه به محض حس کردن حضور یه غریبه بالا اومد و به چشمهای غمگین جونگکوک قفل شد.
پسر کوچولو ترسید و خواست فرار کنه که جونگکوک به آرومی دستش رو گرفت و لبخند مهربونی بهش زد و باعث شد که بچه ی کنارش احساس امنیت کنه و تو جاش آروم بگیره.
جونگکوک شگفت زده به چشمای آبی رنگ بچه خیره شد:
![](https://img.wattpad.com/cover/188148907-288-k682649.jpg)
YOU ARE READING
Sunken (Him2)
Romanceفکر میکرد که با گرفتن اون قول میتونه من رو زنده نگهداره! پسرک ساده لوح من، خبر نداشت که همین قولی که قرار بود زنده نگهم داره، حالا داره باهام کاری میکنه که روزی صدبار آرزوی مرگ بکنم. عزیزم، قبول کن که زیادی بی رحم بودی! 💠 فصل دوم هیم 💠 ژانر...