من حالم بده!

1.2K 274 112
                                    

اتاق ته راهرو اتاقی بود که تمام وسایلِ تهیونگ رو اونجا گذاشته بودم.
اونجا اخرین جایی بود که وقتی تو بدترین شرایطم بودم بهش پناه میبردم، فقط وقتایی به اون اتاق سر میزدم که واقعا حالم خراب باشه و حتی خیره شدن به دریا و ویالون زدن هم نتونه دردی رو ازم درمون کنه.
پا گذاشتن به اون اتاق مثل این میمونه که بهم یه لیتر بی حسی تزریق کرده باشن، اگه میپرسین چرا اونجا اخرین جاییه که بهش پناه میبرم باید بگم که دوست دارم اونجارو به عنوان درمون دردای غیر قابل تحملم استفاده کنم.
و الان هم دقیقا از همون موقعهاست، ازون موقع هایی که حتی نای نفس کشیدنم ندارم، دردی که فیزیکی نیست کل وجودمو گرفته و در نهایت با تمام قوا به قلب و روحم هجوم برده، به در و دیوار قلبم میکوبه و با نامردی سعی داره که تیکه پارش کنه.
از کنار پنجره ی باز راهرو میگذرم و باد سردی که ازش میگذره باعث لرزش بدنِ خیسم میشه و من صدای برخورد دندونام رو بلند تر قبل میشنوم.
با بدبختی خودمو به در سرمه ای رنگ میرسونم و قفل درو با دستایی که به بدترین حالت ممکن می‌لرزن باز میکنم، اتاق، مثل همیشه، با ارامش اغوششو برای بغل کردنم باز میکنه، همینکه درو پشت سرم میبندم اخرین توانمم از دست میره و کفِ زمین پشت به دیوار میشینم و زانو هامو بغل میگیرم، حالم بده، نمیتونم دردمو حتی تو کلمات بگونجونم، ولی واقعا حالم بده، خدایا من حالم بده، من خیلی حالم بده، تهیونگ من حالم بده، بغضی که تو گلومه راه نفسمو میبنده و من حالم بده، من حتی نمیتونم گریه کنم، انقدر داغونم که حتی با گریه هم کارم راه نمیوفته، من دیگه با هیچی خوب نمیشم، احتمالا سرطان غم گرفتم! سلولای غم تو قلبم شروع به تکثیر کردن و حالا کلِ بدنمو غم گرفته. احتمالا خیلی از ادما به این مرض دچارن، شاید فقط اسمشو نمیدونن، این کوفتی خطرناک ترین نوع سرطانه، نمیفهمم چرا دکترا براش دنبال یه راه حل نمیگردن!
من فقط زنده‌ام! زنده بودن با زندگی کردن فرق داره ته کوچولو، تو که اینهمه کتاب خونده بودی، تو که اینهمه چیز بلد بودی، پس چرا اینو نمیدونستی تهیونگم؟! میخواستی اذیتم کنی؟؟ میخواستی تلافی چی رو سرم در بیاری ته؟؟ تلافی اینو که دوستت داشتم رو؟؟
با خستگی از جام بلند میشم و روبه روش می ایستم، تو چشماش زل میزنم و زمزمه میکنم: تو که میگفتی دوستم داری، تو که میگفتی وقتی من یدونه اخ بگم تو صدبار میمیری و زنده میشی، تو که میگفتی تحمل گریه کردنم رو نداری، پس اون قول چی بود دیگه؟! چرا هردفعه که میخوام خودمو توی اون دریای کوفتی خلاص کنم جلوی چشمهام زجه میزنی و میگی که بهت قول دادم که زنده بمونم؟!

با تمام وجودم داد میزنم:

چرا فقط نمیذاری بمیرم؟؟ چرا فقط نمیذاری که راحت بشم؟؟ چرا وقتی که پدرت مرد اشکالی نداشت، فقط چون این بدنِ احمق هنوز داره کار میکنه من باید اینجا زجرکش بکشم؟؟ آره تهیونگ؟؟ اره؟؟؟
هروقت میخوام بمیرم نمیذاری، هروقت میخوام کار خودمو تموم کنم نمیذاری، میخوام تنها باشم نمیذاری، بابا من به چه زبونی بیام بگم نمیکشم‌، خدایا من نمیکشم، بخدا من نمیکشم، لعنتیا بسمه، چرا هیچکس نمیفهمه من حالم بده، چرا درکم نمیکنین، من بخدا حالم بده، من حالم بده، من درد دارم، خوب بشوام نیست، میفهمی تهیونگ؟؟؟من خوب نمیشم! درمون نمیشم، هیچ کوفتی نمیشم، من فقط یه ادم توهمیِ روانیم که هرروز صبح تا شب تورو کنار خودم تصور میکنم بلکه یذره اروم بگیرم، به اینو اون لبخند میزنم که مثلا کسی رو از خودم نرنجونم، روز به روز، شب به شب جلوی بقیه یدفعه یادم میره نیستی و صدات میکنم بعد همه یه ساعت میشنن زر میزنن درست میشه، بخدا اگه اصلا بفهمن من دردم چیه که هعی درست میشه به ریشم میبندن!

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now