دردسر!

967 205 119
                                    

دوجین با بی حواسی دستی به شونه ی کت تکش کشید و خاکهایی که روش نبودن رو تکوند.
برای بار هزارم موهاش رو با دست راستش از روی پیشونیش کنار زد و ساعت مچیشو روی مچ دست چپش جا به جا کرد!
در کیفشو برای باری که دقیق نمیدونست چندومین باره بازکردو وسایل و مدارک داخلشو چک کرد، جیسونگ تو تمام مدتی که دوجین درگیر صاف و صوف کردن خودش بود با خونسردی به پسر دایی بی حواسش زل زده بود!
این صحنه رو به روش براش چیزه جدیدی نبود!
از اولین روزی که دوجین به اونجا اومده بود رفتاراش به همین شکل بود که البته این از دوجین همیشه خونسرد و اروم بعید بود!
تا اونجایی جیسونگ یادش میومد دوجین هیچوقت انقدر وسواسی و استرسی رفتار نمیکرد، این روزا دوجین بیشتر شبیه خانواده های سربازایی بود که منتظر بودن بالاخره یه روزی گمشدشون بهشون برگرده!
این دوجین اشفته، به هیچ وجه شبیه دوجین واقعی نبود!
جیسونگ اهی از روی کلافگی کشید وقتی بازم بلند شدن دست دوجین رو برای چک کردن و صاف کردن یقه کتش دید، با حرص از جاش بلند شد و یقه بیچاره رو از دستای دوجین خلاص کرد، چشم غره ی بدی بهش رفت و با حرص بهش توپید:

_ چخبرته؟؟ یجوری رفتار میکنی که انگار هرکی ندونه صبح به صبح میری دست بوسی ملکه انگلیس! بابا به خودت رحم نمیکنی به دکمه های این پیراهن بدبختت رحم کن، یبار دیگه دستتو نزدیکشون ببری بخدا با همین کیفت میزنم سیاه و کبودت میکنم!
عزیز من بخدا تو خوبی، اصلا پرفکت! ، ول کن دیگه، دیگه یدونه تیمارستان رفتن که اینکارارو نداره، پاشو برو بیرون روانیمون کردی، همین فردا پس فرداهه که منم ببرن رو یکی ازون تختای تیمارستانت چهار قفله ببندن!

جیسونگ تند و یه نفس حرفاشو زد و بعدش بلافاصله در خونه رو باز کردو دوجین و تقریبا با یه هل محکم از خونه انداخت بیرون و سریع درو تو صورتش بست!
دوجین با چشمای گشاد شده با فاصله پنج سانتی از در وایستاده بودو مشغول تجزیه و تحلیل حرفای پسرعمه بی اعصابش بود! بعد از چند دقیقه شونه ای بالا انداخت و به سمت ماشینش راه افتاد

+ پسره خل! وقتی سینه تیمارستان خوابوندمت و دادم با صدتا امپول گاوی دهنتو صاف کردن ببینم بازم میتونی زبون بریزی و چرت و پرت بهم ببافی!

------------------------

آزمایشگاه اون روز بدجوری شلوغ بود، انگار که کل مردم شهر بصورت همگانی تصمیم گرفته بودن دسته ای بریزن اونجا و صدتا ازمایش جور واجور ازشون طلب کنن!
بدترین بخش خون گرفتن از مراجعه کننده ها، خون گرفتن از بچه هاست!
جونگ کوک با خودش فکر کرد تا چن سال پیش میشد بچه هارو با یدونه شکلات یا یه هدیه کوچیک سرگرم کرد تا اونا به کارشون برسن ولی انگار بچه های این دوره به معنای واقعی کلمه "گودزیلا" بودن!
به هیچ چیزی راضی نمیشدن و چیزی رو قبول نمیکردن، تمام مدت تو جاشون وول میخوردن و دهنشونو اندازه دهانه یه غار باز میکردن و با تمام توانشون جیغ و داد میکردن!
حتی اجازه نزدیک شدن سوزن و به دستشونم نمیدادن، جونگ کوک بعضی مواقع فقط دلش میخواست اون هیولاهای معصومو با دستاش خفه کنه ولی نمیتونست چون، یک: اینکار اصلا اخلاقی و درست نبود، دو: احتمالا بلافاصله بعد از خفه کردن اون بچه ها به وسیله پدر و مادر اون بچه ها با قتل می رسید و سه: قطعا از کارش اخراج میشد!!
پس جونگ کوک مجبور بود اکثر مواقع با یه لبخند کش اومده مسخره رو لباش تمام مدت دنبال اون هیولاهای کوچیک راه بیوفته تا اونا بالاخره رضایت بدن تا کوک ازشون خون بگیره!
جونگ کوک با عجله توی اتاق مخصوص ازمایشگاه مشغول ازمایش کردن خون ها و نمونه ها بود که صدای دادو بیدادای بلندو غیرطبیعی ای که از بیرون میومد باعث شد دست از کارش بکشه و از اتاق بره بیرون و با اولین صحنه ای که مواجه شد مردی بود که نگهبانا چهاردستی گرفته بودنش تا مسئول تحویل دهی جواب ازمایش ها به مردمو، زیر مشت و لگدش نگیره! با شنیدن چیزی که مرد داشت با داد و فریاد میگفت تقریبا چشماش به اندازه یه بشقاب گرد شد!

+ای احمق بی خاصیت، منظورت چیه که میگی توی اون برگه کوفتی نوشته که من باردارم!! ولم کنین برم نشونش بدم باردار بودن چجوریه، من اگه امروز خودتو حامله نکردم که ول کن نیستم که!!

جیهون بیچاره پشت میزش پناه گرفته بودو تمام مدت از ترس کله بدنش رو ویبره بود، پسر بیچاره از ترس منگنه رو مثل یه اسلحه جلوی خودش گرفته بودو هر ازگاهی بین داد و بیدادای مرد با صدای لرزونی میگفت:

_ جلو اومدی نیومدیا! با همین میزنم تو چشت!

جونگ کوک بلافاصله جلو رفت و برگه ازمایش و از روی میز جلوی جیهون قاپید و نگاهی بهش انداخت، با کلافگی اهی کشید وقتی یادش اومد ازمایش دوتا از نمونه ها رو دیشب به یه تازه کار سپرده بودش، قطعا این ازمایش یکی ازون دوتا بود، از اولم نباید انقدر سریع کارارو به اون کاراموز ناشی میسپرد!
خب، مثل اینکه الان باید به این مشکل بزرگ رسیدگی میکرد!

با ارامش جلوی مرد ایستاد و به باقی پرسنل اشاره کرد که به کارای مردم رسیدگی کنن تا حواسشون ازین معرکه پرت شه، لبخندی زد و رو به مردبا ارامش گفت:

_ ببخشید، قطعا مشکلی پیش اومده، اگه میشه لطف کنین و دوباره ازمایش بدین تا...

مرد با عصبانیت بین حرف کوک دویید و داد زد:

+ دوباره ازمایش بدم؟؟ من میام سر قبرت دوباره ازمایش میدم مرتیکه!

و بعد، کل پرسنل ازمایشگاه مشغول جدا کردن جونگ کوک از روی مرد بودن!
.
.
.
.
.
سوران با حرص دستمالو تو دماغ کوک چپوند و بهش چشم غره ای رفت!

_تو خجالت نمیکشی؟ زدی یارو رو تیکه پاره کردی فقط چون سرت داد زده بود؟ الان دکتر اومد چی میخوای بهش بگی؟؟ بگی اندازه ارزن کنترل اعصاب نداشتی زدی یارو رو ناکار کردی؟؟

جونگ کوک بی توجه به حرفای همکارش از جاش بلند شدو روپوششو پوشید و ازاتاق زد بیرون، حوصله ازمایش کردن نمونه هارو نداشت، الان ترجیح میداد خون بگیره، ازمایشگاه شلوغ بود و پرسنل کافی برای اینکارو نداشتن، اینجور مواقع کوک بهشون کمک میکرد، با دیدن نفر بعدی که وارد اتاق شد جونگ کوک زیرلب لعنتی به شانسش فرستاد، امروز اصلا حوصله ی سرو کله زدن با جیمین رو نداشت!
جیمین با دختری که جونگ کوک حدس میزد احتمالا همون هیونا، یعنی خواهر جیمین باشه جلوی کوک ایستاد و با خوشحالی بهش سلام کرد، لبخندش انقدر با ذوق و شوق بود که نزاره جونگ کوک بی توجه بهش فقط نادیدش بگیره، پس اونم بهش یه لبخند نصف و نیمه زوری تحویل داد و مشغول خون گرفتن از هیونا شد.
امروز قرار بود روزه طولانی ای باشه!

--------------------

ایدفعه گوگولی نوشتم، دوست داشتین؟؟😄
و بله، شخصیت جدید داریم، فکر میکنین دوجین کیه؟؟ و نظرتون راجبش؟؟😊
کاور جدید چطورهه؟؟(دارد میمرد که بگوید خودش ان را ساخته!!) ایح *-*

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant