برای برگشتن دیره!

1.5K 286 151
                                    

انقدر دوییده بودم که حتی دیگه نفسمم بالا نمیومد.
سرم به بدترین شکل ممکن نبض میزد و چشمام دیگه داشت سیاهی میرفت.
اشکهام، بدون کوچیکترین کنترلی از طرف من، روی پهنای صورتم سرازیر میشدن.
هیچوقت بارون رو دوست نداشتم، حالم ازش بهم میخورد، و حالا، دقیقا وقتی که تو بدترین شرایط ممکن هستم، بارونی که داشت بی رحمانه به صورتم شلاق میزد اوضاع رو برام خیلی غیرقابل تحمل تر میکرد.
صدای جونگ کوک مثل صدای ناقوس مرگ تو گوش و ذهنم اکو میشد، تو گناهکاری، اره! من گناهکارم. من ترسوام و هیچکدوم ازین هارو انکار نمیکنم!
وسط خیابون می ایستم، گیج و گنگ به هرج و مرجی که بین مردم افتاده و علتشم بارون تندیه که میباره خیره میشم.
صداها توی ذهنم قوت میگیرن و درنهایت، من مثل همیشه، کم میارم.
سرمو محکم بین دستام فشار میدم و با تمام وجود نعره میزنم:

مقصر منم، ترسو منم، اره من گناهکارم! حالا میشه دست از سرم بردارید!؟

نگاه متعجب مردمِ اطرافم رو روی خودم به خوبی حس میکنم ولی برخلاف همیشه، اهمیتی نمیدم.
من کی بودم؟ کسی که خودش انقدر جرات نداشت که برای کسی که عاشقشه حتی یه قدم برداره و پا به فرار گذاشته و حالا میخواد کسی که واقعا عاشقه رو راضی کنه که اونم ازش فرار کنه؟
کی گفته که زمان دردهارو درمان میکنه
با بیچارگی با تمام قوا فریاد میزنم:

این زمان لعنتی هیچ کوفتی رو درمان نمیکنه!

درمان نمیکنه، نمیکنه، نمیکنه....
زیرلب با خودم حرف میزنم، به پارک میرسم،روی نمیکت توی پارک زیربارون سیل اسا، دراز میکشم و تو خودم جمع میشم، از ته دل گریه میکنم و از خداوند طلب بخشش میکنم!
چون من گناهکارم!
من میدونستم که از دست دادن کسی که عاشقشی چه درد بی درمانیه و اونوقت میخواستم به کسی که حتی یه چیزی بالاتر از عاشق بود، بگم کسی که یه عمر دوست داشته رو فراموش کنه چون این زندگی کوفتی صدتا بهتر از عشقش براش گذاشته؟؟
کسی که خودش بازنده بود، چطور میتونست راه و روش بردن رو به کسی یاد بده؟

نمیدونم چطوری یا چه زمانی اما بالاخره خودمو به خونه میرسونم، جواب سوالای پی در پی هیونا رو نمیدم و تو اتاقم قایم میشم و سه ساعت تمام به دیوار طوسی رنگ رو به روم زل میزنم.
پوزخندی گوشه لبهام جا خوش میکنه، به خودم میگم:
حالا شاید بتونی واقعا جونگ کوک رو درک کنی. درک کنی که فراموش کردن کسی که تمام تو بوده فرقی با مردن نداره!

مثل یه مرگ تدریجی، اروم و زجراور!
قرار نبود که دیگه هیچوقت ببینمش، قرار بود برای همیشه فراموشش کنم، خودش رو، احساساتش رو، دوست داشتنش رو!
فکر میکردم موفق شدم، اشتباه میکردم، یه سری چیزهارو هیچوقت نمیشه فراموش کرد، بعضی زخم ها قابل ترمیم نیستند و اگه ترمیم هم بشن، جاشون تا ابد توی روحمون باقی میمونه.
مچاله شدن قلبم رو حس میکنم و از درد به خودم میپیچم، درد رو حس میکنم و میفهمم که چقدر دلتنگشم، ای کاش فقط انقدر ترسو نبودم.

*****
امروز بخاطر یکی از دوستام که قرار بود بخاطر کار مهمی که براش پیش اومده بود به یکی از شهرهای دور بره به فرودگاه رفتم.
فوبیای پرواز داشت، چاره ی دیگه ایم غیر از سوار هواپیما شدن نداشت، بخاطر همین ازم خواست تا وقتی که سوار هواپیما میشه کنارش باشم.
هیچوقت فکر نمیکردم که اونجا ببینمش!
وقتی که نگاهمون بهم برخورد کرد، برای لحظه ای بنظرم زمان از حرکت ایستاد، توانایی هیچکاری رو نداشتم، احساس میکردم که توی اون لحظه هیچ کدوم از اعضای بدنم دیگه از مغزم فرمان نمیگیرن، تنها کاری که کردم این بود که با دهن باز بهش زل بزنم.
دلتنگی به قلبم چنگ انداخت و بغضی که تو گلوم شکل گرفته بود داشت منو به کشتن میداد.
در مقابل، اون مثل همیشه با وقار به سمتم قدم برداشت، وقتی بهم رسید، طبق عادت، ارامش بخش ترین لبخندش رو مهمون لباش کرد و با دلتنگی به صورتم خیره شد.
قلبم لرزید وقتی بالا اومدن لحظه ای و نامحسوس دستاش رو برای بغل کردنم دیدم، ولی وقتی وسط راه پشیمون شد و خودش رو عقب کشید، برای لحظه ای تپش قلبم رو احساس نکردم.
قلب بیچارم شوکه شده بود، فکر نمیکرد که روزی برسه که اون نخواد بغلم کنه.
وقتی شروع کرد به حرف زدن، وقتی که لرزش صداش رو از شدت بغضش حس کردم، از پا دراومدم، من دلیل عذاب کشیدنش بودم، من دلیل مردنش بودم، من قاتلش بودم.
گفت، گفت که چقدر دلتنگم بوده، گفت که چقدر نگرانم بوده، گفت که چقدر هوامو کرده بود، گفت که یه مدتی ازم بخاطر کارم متنفر بود و گفت که چقدر با تمام اینها، هنوز هم دوستم داره!
گفت دوستم داره و من مطمئنم که تکون خوردنمو به محض شنیدن این جمله دیده!
گفت که قراره برای همیشه بره، از قرار معلوم اومده بود که به مادربزرگِ پیرش که تو روستای حوالی این شهر زندگی میکرد برای اخرین بار، قبل از رفتنش سر بزنه‌!
ازم نپرسید چرا رفتم، چرا جا زدم، چرا انقد ترسو بودم، نپرسید! هیچی نپرسید، در مقابل، فقط بهم گفت که مراقب خودم باشم، حواسم به خودم باشه و سربه هوایی نکنم.
وقتی که برگشت تا بره،بالاخره بحرف اومدم، بهش گفتم: میشه جبران کرد؟
و شرط مبیندم که هیچوقت چشماش رو تا به اون لحظه انقدر حد سردو بی روح ندیده بودم!
گفت که دیر شده، خیلی دیر شده، بعضی چیزا رو نمیشه جبران کرد، از بعضی راه ها نمیشه برگشت، بعضی کارهارو نمیشه فراموش کرد، ازم خواست که پای تصمیمی که گرفتم بایستم، ازم خواست که حالا جا نزنم، حالا که تاوانه تصمیمم، شکستن قلب هردومون بود، حداقل الان دیگه جا نزنم.
برای برگشتنم، خیلی دیر کرده بودم، این فاصله ای که بینمون افتاده بود دیگه تا ابد قابل جبران نبود، من محکوم بودم که تا ابد پای عواقب تصمیمی که گرفتم بمونم.
قبل از رفتن فقط یه جمله گفت:
از بارون متنفرم!

*******************

سعی در فراموش کردنت مثل سعی در فراموش کردن اینه که قلبی دارم.

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشید ^~^
Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now