3

1.6K 322 132
                                    

امروز صبح، بجای اینکه پشت پنجره بایستم و رفتنش رو به سمت ساحل ببینم جلوی در خونم منتظرش ایستادم.
روی صندلی ای که تو حیاط کوچیک خونمه نشستم و منتظرم تا ساعت هفت بشه و اون مثل همیشه راس ساعت، از خونه بزنه بیرون!.
از تو صفحه ی خاموش گوشیم سرو وضعمو چک میکنم و برای بار صدهزارم گذشتن دقیقه هارو با نگاهای زیر زیرکیم به صفحه گوشیم دنبال میکنم.
و بالاخره! اومد بیرون، مثل همیشه با همون تیپ سرتا پا مشکیش با یه کوله پشتی ساده که تنش کلی پیکسلایِ جور واجور وصل بود! حقیقتا به یه همچین تیپی یه همچین کوله پشتی ای نمیومد! بیخیال فکر کردن به این قضیه شدم و بصورت کاملا نامحسوس، اروم پشت سرش شروع به راه رفتن کردم.
کوله پشتیشو محکم چسبیده بود و باد موهای مشکی رنگش رو به بازی گرفته بود.
اگه من عکاس بودم، روزی صدهزار دفعه ازین تابلوی نقاشی محزونِ رو به روم عکس میگرفتم!
بالاخره به ساحل رسیدیم، با بی حالی سرشو بلند کردو با نفرت نگاهی به دریا انداخت!
رو به دریا روی ماسه ها نشست و کیفشو محکم بغل کرد و با چشمای غمگینش به اب دریا زل زد و اروم زیر لب مشغول زمزمه کردن چیزی شد که من به واسطه فاصله ای که ازش داشتم نمیتونستم چیزی ازش بشنوم.
نیم ساعت بعد، اون بدون اینکه حتی کوچک ترین تغییری تو حالتش ایجاد کنه همچنان رو به دریا نشسته بود!
بالاخره تصمیمم رو گرفتم که برم جلو و سر صحبت رو باهاش باز کنم اما همینکه بالای سرش رسیدم یکدفعه از جاش بلند شد و باهم برخورد کردیم، بخاطر این برخورد حواسش پرت شد و کیفش روی زمین افتاد که بلافاصله خم شد و سریع از روی ماسه ها برداشتش و مشغول تکوندنش شد، جوری با اون کیف رفتار میکرد که انگار نصف دلیل زندگیش به اون کوله پشتی عجیب و غریب پراز پیکسل بستگی داره!
هین تکون دادن اون دوتا دونه شنی که روی کیف سرمه ای رنگش مونده بود چشم غره ی بدی بهم رفت که باعث شد سریع خودمو جمع و جور کنم و درحالی روشن ترین لبخند ممکن رو زده بودم، دستمو سمتش دراز کردم و با خوشرویی رو بهش گفتم:

_ سلام! من جیمینم و واقعا از بابت این برخورد و افتادن کیفت متاسفم!

انگار که یه مگس داره تو هوا وز وز میکنه صورتشو جمع کرد و بی توجه به من و دستی که سمتش دراز شده بود کولشو روی دوشش انداخت و راه افتاد و رفت!
چشم غره ای به سمت دست فلک زده ی خودم پرتاب کردم و باعجله چرخیدم و دنبالش راه افتادم.
وقتی بالاخره بهش رسیدم، تند تند گفتم:

_عاا اسم تو چیه؟؟؟ اسمتو بهم نمیگی؟؟

بی هوا ایستاد و با یه نگاه عاقل اندر دیوانه بهم خیره شد و بعد درحالی که با پشت دست از جلوی راهش کنارم میزد زیرلب زمزمه کرد: گمشو!

اگه بگم تو زندگیم تابه حال به این درجه از خفت و خواری نرسیده بودم، دروغ نگفتم!
با خستگی به دور شدنش خیره شدم و با امیدواری زیرلب زمزمه کردم:

_ بازم وقت دارم، من هنوز کلی وقت دارم!
.
.
.
.
.
.
.
(هر آدمی به یک امیدی
صبح‌ها از خواب بیدار می‌شود
و من هر صبح
به امید داشتنِ تو
خود که سهل است؛
کل شهر را بیدار می‌کنم!

#فرشید_عسکری)

*********
متاسفم اگه نمیتونم خیلی خوب بنویسم من اونقدرام نویسنده خوبی نیستم😭😭
(وی زارر میزندد) ممنون که بااین حال میخونیدش😍

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now