وچه‌غم‌انگیز‌است‌منی‌بی‌تو.

993 189 53
                                    

بخاطر تولد سولمیت گرامی امروز اپ کردم•~•
ووت و کامنت یادتون نره لطفا (:
توجه⁦⚠️⁩
کمربنداتونو ببندین، این پارت طوفانی است!
اهنگ برای این پارت:
It's not about angels
By:Birdy
_____________________

چشمهاش بسته بود ولی میتونست صدا و بوی دریا رو له راحتی حس کنه.
یعنی مرده بود؟!
به سختی سعی کرد که چشمهاش رو باز کنه و از جاش بلند شه.
سرجاش نامتعادل ایستاد و به اطرافش نگاهی انداخت.
وقتی بجز دریا و ساحل چیز دیگه ای ندید آهی کشید و با قدمهای نامیزون شروع به راه رفتن کرد.
اخرین چیزی که یادش میمومد این بود که با تکون محکم کشتی ناخواسته داخل دریا سقوط کرده بود.
دستی به سر ضرب دیده‌اش کشید ولی دردی حس نکرد.
اینکه نمیدونست الان کجاست و چه بلایی به سرش اومده عصبیش کرده بود.
میخواست بازم به راه رفتن ادامه بده که صدای گریه ای باعث شد از جا بپره!
به سرعت چرخید و با پسری مواجه شد که روی شنای ساحل، نزدیک به دریا درحالی که زانوهاش رو بغل کرده و سرش رو بینشون مخفی کرده نشسته و به ارومی گریه میکنه!
با تعجب دوباره نگاهی به اطراف و بعد به پسر انداخت.
اون همین الان این مسیر رو رفته بود ولی این پسر رو ندیده بود! چطور ممکنه؟!
شونه ای بالا انداخت و با تردید به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست:

_ هی، تو میدونی که ما چرا اینجاییم؟!

صدای گریه پسر با شنیدن حرفای کوک قطع شد.
همونطور که سرش روی زانوهاش بود با صدای اشنایی جواب داد:

+ پس بالاخره اومدی؟!

جونگ‌کوک با بهت به پسر رو به روش زل زده بود، نکنه اینم یکی ازون خوابای همیشگیش بود؟!

+ نه جونگ‌کوک، این یه خواب نیست.

پسر گفت و سرش رو بلند کرد و به چشمهای سرگردون کوک خیره شد:

+ خیلی وقت بود که میخواستم باهات حرف بزنم!

تهیونگ آهی کشید و با دلتنگی جونگ‌کوک خشک شده از تعجب رو محکم بغل کرد، بغضش رو به سختی قورت و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت:

+ خیلی دلم برات تنگ شده بود، گاهی وقتا حس میکردم قلبی که دیگه نمیتپه داره بخاطر دوریت از هم میپاشه.

تهیونگ گفت و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه شروع کرد به گریه کردن، دلش بدجوری برای این بغل تنگ شده بود.
جونگ‌کوک انگار که تازه از یه خواب عمیق بیدار شده باشه با دلتنگی دستهاش رو دور تهیونگ پیچید و محکم به خودش فشارش داد، با غصه لب زد:

_ توروخدا دیگه نرو، من دیگه طاقت ندارم، دیگه توان زندگی کردن بی تورو ندارم.
زندگی کردن بی تو خیلی ترسناکه، من هیچوقت نتونستم بهش عادت کنم، توروخدا دیگه تنهام نذار.

تهیونگ با گریه آهی کشید و پیشونی جونگ‌کوک رو بوسید:

+ ببخشید، متاسفم، واقعا متاسفم!
ای کاش میدونستی که الان چقدر بابت تنها گذاشتنی که به خواست خودم نبود متاسفم.
من هیچوقت نخواستم که باعث دردکشیدنت بشم، بخاطر تمام دردایی که تو این مدت باعثشون بودم متاسفم کوکی، لطفا منو ببخش.

Sunken  (Him2)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang