فرشته نجات!

724 207 47
                                    

+اوه، جیمین!؟

جیمین کیفشو بین دستاش جابجا کرد و به سمت صدا برگشت:

_خانم چویی؟؟ هی، خیلی وقته ندیدمتون!حالتون چطوره؟!اینجا چیکار میکنین؟! شما الان نباید سئول باشین؟

خانم چویی لبخندی زد و از داخل کیف حصیری خریدی که دستش بود ابمیوه هلو و سیبی بیرون اوردو به دستای جیمین داد:

+ بیا بگیرش پسرجون، تو که از همیشه لاغر تر شدی!
حالمو که میبینی، مثل همیشه سرحال و شادم، راستش قضیه اینجا بودنم اینه که عروسم دو روز پیش زایمان کرده، اومده بودم که بهش سر بزنم و اگه کمکی خواست بهش بدم، خداروشکر پسرش سالم و سلامته.

جیمین با شگفتی به زن رو به روش خیره شد، میدونست که پسر خانم چویی شیش سال پیش تو تصادف فوت کرده و عروسش الان دوسالی هست که دوباره ازدواج کرده.

_ولی اخه اونکه دیگه نوه ی شما حساب نمیشه؟!

خانم چویی با کف دستش به ارومی به سر جیمین ضربه زد و چشم غره ای بهش رفت:

+ اخه چه ربطی داره بچه جون!
سوزی مثل دختر خودم میمونه، حالا که پسرم فوت کرده دلیل نمیشه که ارتباط بین ماهم تموم شه!
پسرم عاشق سوزی بود، همیشه مواظبش بود، سوزی یادگار پسرمه، منم باید مواظبش باشم تا روح پسرم شاد باشه، این دختر یتیمه، مادری نداره که تو این شرایط کنارش باشه و من باید الان جای خالی مادرشو پر کنم تا یه موقع احساس تنهایی نکنه.

جیمین لبخندی بخاطر مهربونی زن رو به روش زد، خانم چویی واقعا زن قوی ای بود.

+ راستی، قبل اینکه از سئول حرکت کنم جیسام و دیدم! درباره شماها ازش پرسیدم ولی بهم گفت که مدتی میگذره که دیگه تو و دوجین ازهم جدا شدین، حتما باید براتون سخت بوده باشه، دوجین بیچاره، اون واقعا عاشقت بود، چیشد که بینتون بهم خورد؟

جیمین موهاشو با دستش بهم ریخت و لبخند غمگینی زد، اهی کشید و با صدای ارومی گفت:

_ راستش و بخواین تقصیر من بود، یجورایی خوشی زده بود زیردلم!
خودخواهی من بود که باعث شد همچین اتفاقی بیوفته.
ولی حالا هرچقدرم که سعی میکنم نمیتونم خبری ازش پیدا کنم، خانم چویی، نمیدونم حرفو باور میکنین یا نه ولی من واقعا پشیمونم، ولی دیگه فکر نکنم با پشیمونی من چیزی درست شه..

خانم چویی خنده ی ارومی کرد و با صدای آرامش‌بخش همیشگیش رو به پسر افسرده ی کنارش گفت:

+شما پسرا زوج مورد علاقم بودین!
باید جبران کنی جیمین، ولی برای جبران کردن اول باید پیداش کنی!

به جیمین اشاره کرد که نزدیک تر بیاد و سرشو کمی خم کنه تا بتونه چیزی رو نزدیک گوشش مخفیانه لو بده:

+بزار یه رازی و بهت بگم چیم چیم!
تو فکر کن اتفاقی از دهنم در رفته که از جیسام شنیدم که دوجین و پسرعمش الان تو المان زندگی میکنن!

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now