واسه ی هرچیزی دنبال دلیل نگرد!!

1.2K 269 93
                                    

ساعت دوازده شب به سرم زد که برم لب ساحل، کلیدای خونه رو برداشتم و راه افتادم.
اونجا تنها جایی بود که بهم ارامش میداد، درسته، دریا کسی بود که نیمه ی روحمو ازم گرفت اما بااین حال اونجا همون جایی بود که تهیونگ دیوانه وار دوستش داشت، دریا مکان امن تهیونگ بود، پس مکان امن منم بود.
توقع نداشتم وقتی که برم اونجا دوباره بتونم جیمین رو ببینم اما مثل اینکه اونم دیگه زده بود به سیم اخر.
بی توجه بهش چند متر دورتر از اون، رو به دریا روی شنای ساحل نشستم و به دریا خیره شدم، با خودم فکر کردم که چرا تهیونگ همیشه خونه ها و قصرهای شنی اش‌ رو نزدیک به اب میساخت که بعدا با یه موج قوی تر از بین برن، پسرکِ من اسرار امیز تر از این حرف ها بود.
میدونستم که اکثرا کاراش بی دلیل نیست ولی هیچوقت فرصت نشد که ازش بپرسم.
دوست نداشتم که همسایه فضولم متوجه حضورم بشه ولی برخلاف میلم این اتفاق افتاد و حالا اون کنارم نشسته بود و مثل من به دریا زل زده بود.
ازینکه بازم شروع کرد به حرف زدن تعجب نکردم، این ادم اگه حرف نمیزد احتمالا سکته ای چیزی میکرد:

_چرا انقد دوستش داشتی؟؟ منظورم اینه که، چطور انقدر عمیق دوستش داشتی؟ حتما باید آدم خاصی میبود که تو اینجوری انقدر عمیقا بهش وابسته شدی‌، چرا انقدر عاشقشی؟

از گوشه چشم به تهیونگ نگاهی انداختم، دیدم که داشت با لبخند به جیمین نگا میکرد و میدونستم که چرا داره اینجوری بهش لبخند میزنه.
دوباره به دریا خیره میشم و با صدای ارومی، بدون اینکه انرژی ای برای بلندتر حرف زدن داشته باشم برای جیمین خاطره ای رو تعریف میکنم:

+میدونی،
اولین باری که دیدمش رو خوب یادمه.
پنج سالم بود، یادمه که مادرم هیچوقت نمیذاشت که من تنهایی بعدازظهرا برم به پارک نزدیک خونمون چون معتقد بود که من هنوز اونقدری بزرگ نشدم که بتونم راهمو پیدا کنم و گم میشم.
اخرشم وقتی یکی از بعدازظهرا مادرم خواب بود، من یواشکی از خونه زدم بیرون و با کلی شوق و ذوق و هیجان یه سره، کل راه خونه تا پارک رو فقط دوییدم!
وقتی به پارک رسیدم مجبور شدم یه چند لحظه بی حرکت یکجا بایستم تا نفس کشیدنم به حالت عادیش برگرده، با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود با کلی عشق به پارکی زل زدم که مادرم بخاطر مشغله های کاریش منو به ندرت به اونجا میبرد.
یه سری از بچه ها که بنظر تقریبا هم سن و سال من بودن، یا داشتن از سرسره ها بالا میرفتن و سرمیخوردن یا سوار تاب بودن و با تمام توانشون جیغ و داد میکردن!
یه عده ای ام یه گوشه داشتن فوتبال و وسطی بازی میکردن!
میون اون همه شلوغی و هیجان و داد و فریاد، من چشمام روی بچه ای قفل شد که به شکم روی سبزه های پارک دراز کشیده بود و درحالی که مدادرنگی هاش دورش رو احاطه کرده بودن پاهای برهنش رو تو هوا تاب میداد و متفکرانه روی کاغذ آچار آبی آسمونی رنگ جلوش نقاشی می‌کشید.
بی اختیار همه‌ی حواسم جلب اون پسرکِ تپلی شد که حالا مدادرنگی آبیش رو‌ کنار گذاشته بود و سعی داشت لپای بامزه و تپلش رو بزور تو کف دوتا دستاش جا بده تا بتونه سرشو به دستاش تکیه بده!
ناخوداگاه به سمتش کشیده شدم و جلوش ایستادم، با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
نگاهی به لباساش انداختم و دیدم که همه لباسایی که تنش بود ابی رنگ بود! تیشرت نازک ابی رنگ با شلوارک جین ابی تیره با ال استار هایی که یه متر اون طرف ترش رو چمنا ولو شده بودن!
با کنجکاوی به ورقه اچاره آبی رنگش اشاره زدم و گفتم:

_این چرا این رنگیه؟ چرا سفید نیست؟؟؟

وقتی بهم لبخند زد، فهمیدم که دوتا دندون جلو نداره!

+چون آبی دوست دارم!

_چرا آبی دوست داری؟

اینجا بود که پسرکِ تپلم، یدفعه لبخندش محو شد و با تعجب و شگفتی زل زد به ورقه آچار زیر دستش!
اخماشو تو هم کشید و متفکرانه ورقش رو بلند کرد و مشغول چپ و راست کردنش شد!
چند دقیقه بعد، اون همچنان دنبال جواب سوال من، با اخم ناشی از تفکر کردنش ورقش رو جلوی چشمای کشیده اش با دستاش جابجا میکرد و منم به اون درحالی که منتظر جوابم بودم خیره شده بودم.
و بعد، اون یکدفعه ورقش رو پرت کرد روی زمین، دهنش رو اندازه‌ی یه غار باز کرد و درحالی که روی سبزه های زمین غلت میزد، شروع کرد به گریه کردن!
ترسیدم و سریع به سمتش رفتم و سعی کردم که ارومش کنم، نمیدونستم واسه ی چی دقیقا زده زیر گریه و همین بیشتر باعث میشد که استرس بگیرم!
مدام درحالی که روی موهای لخت و بامزش رو شلخته وار دست میکشیدم ازش معذرت خواهی میکردم و خواهش میکردم که گریه کردن رو بس کنه!
وقتی برای بار صدم ازش پرسیدم که چرا داره گریه میکنه؟
با کلی فین فین بالاخره رضایت داد تا دلیل گریش رو بهم بگه:

+من فقط اون رنگ رو دوست دارم! نمیدونستم که باید بخاطر دوست داشتن چیزی دلیل داشته باشم! من واسش دلیلی ندارم! پس یعنی من واقعا آبی ر‌و دوست ندارم؟

اونجا بود که فهمیدم وقتی یچیزی رو دوست داری، خب دوستش داری! دلیلی نداره که ادم واسه هرچیزی دلیلی جور کنه! شاید دوست داشتن خالصانه هم همین بود! اینکه بی دلیل دوستش داشته باشی!

از جام بلند شدم و اخرین نگاه رو به تهیونگ خندون انداختم و لبخند زدم، از کنار جیمینی که تو افکارش غرق شده بود رد شدم و جوری که بشنوه بهش میگم:

واسه ی هرچیزی دنبال دلیل نگرد اقای روانشناس!!

واسه ی هرچیزی دنبال دلیل نگرد اقای روانشناس!!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now