خاطرات فراموش شده!!

874 202 61
                                    

_ چیمی؟؟! میشه لطفا اون کارتنایی که تو اتاق کوچیکست رو برداری؟؟ اگه نمیخواییشون باید بندازیشون دور!!

جیمین با عجله سرشو از کتاب روانشناسی که داشت میخوند بلند کردو با دیدن خواهرش که مشغول جابجا کردن جعبه های سنگین بود بلافاصله از جاش پرید و اونو از دست نوناش گرفت، جعبه ی سنگین و روی زمین گزاشت و چپ چپ به نوناش نگاه کرد:

+ نونا!! چندبار بهت گفتم که به وسایل سنگین دست نزن!؟ من نمیفهمم که چرا تو و مامان علاقه خاصی به جابجا کردن و بلند کردن چیزای سنگین دارین! عایش، خوبه آسم شدید داری و اینجوری بپر بپر میکنی!!

هیونا شکلک مسخره ای دراورد و با عصبانیت به دونسنگ ناراحتش توپید:

_ وقتی تو اینارو جمع نمیکنی پس کی میخواد جمع کنه؟؟ اگه خیلی نگرانمی پاشو برو اینارو جمع کن و الکی جلو من داد و بیداد نکن!

جیمین با تعجب چشماشو گرد کردو به خودش اشاره زد:

+ من؟؟ من کی سرت داد زدم اخه؟؟! تو روز روشن جلو چشمم داری خالی میبندمی؟؟

هیونا پشت چشمی برای داداشش نازک کردو با نوک انگشتش اشکای خیالیشو پاک کرد:

_ اره!! بایدم بیای تو روی نونات وایستی و بهش بگی دروغگو!! تو نگی کی بگه؟؟ اینه دستمزدم؟؟ دستت درد نکنه‌!

جیمین شوک زده چند بار دهنشو مثل ماهی ای که تو خشکی افتاده بازو بسته کرد، دوباره باز کرد و بعد، دوباره بست! چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و با خودش گفت که باید به عنوان یه روانشناس در برابر مریض های روانی حوصله به خرج بده!!
چشماشو باز کرد که نگاهش به نیش باز نوناش افتاد، با حرص لبخند کج و کوله ای زد و جعبه سنگین و از رو زمین برداشت:

+  کجا ببرمش؟؟

هیونا لبخند معصومانه ای زد و به طبقه بالا اشاره زدو سریع از جلو چشمای برادر عصبانیش دور شد!

----------------------------------

جیمین بارای اضافیشو انداخت دور و باقی جعبه هارو به طبقه بالا منتقل کرد، با بدبختی و خستگی روی زمین نشست و کمرشو به چپ و راست چرخوند که صدای شکسته شدن قلنجش کله اتاقو گرفت!
نگاهش به جعبه قهوه ای رنگی قفل شد و با خودش فکر کرد که اون ماله هیونا بود یا ماله خودش؟؟
از خستگی نای بلند شدن نداشت، پس خودشو مثل یه گربه خسته رو زمین کشید و کنار جعبه به دیوار لم داد.
وقتی از بالای جعبه تونست به سختی حرف J رو که با ماژیک ابی نوشته شده بود ببینه فهمید که وسایل خودش اونجاهه، با کنجکاوی درشو باز کرد که چشمش به چندتا البوم عکس و قاب عکس افتاد، با دست محکم به پیشونی خودش کوبید، چطور یادش رفته بود که یه همچین چیزای مهمی رو از جعبه در نیاره؟ اگه اشتباهی اونارو مینداخت دور چی؟!
وسایل داخل جعبه رو بیشتر زیر و رو کرد، نفسش با دیدن دستبند دست بافتی که با نخ های ظریف کاموای ابی و بنفش بافته شده بود بند اومد، با عجله اونو از کف جعبه قاپید و با دلتنگی اونو بین انگشتاش حبس کرد، بدون اینکه متوجه باشه قطره های اشک از روی گونه هاش غلطیدن و پایین افتادن، خاطره ای که از اون دستبند داشت، اونقدری شیرین بود که اشکشو دراورده بود!
چشماشو بست و زمزمه کرد:
یکی اینجا دلش برات تنگ شده!!

-----------------

فلش بک *-*

_ جناب پارک لطفا تشریفتونو بیارین اینجا میخوام غافلگیرتون کنم!!

جیمین که بخاطر حرف پسر دیگه خندش گرفته بود از پشت میز تحریرش بلند شدو نزدیک اون قدم برداشت، وقتی بهش رسید نیشخندی زد و با بازیگوشی گفت:

_ جناب گوک!! ادم وقتی میخواد کسی رو غافلگیر کنه ، صاف نمیاد به طرف نمیگه که بیا میخوام غافلگیرت کنم!!

پسر دیگه فقط با خجالت خندید و دستای مشت شدشو جلوی جیمین گرفت و با چشماش به مشتاش اشاره زد:

+ مینی، یکی رو انتخاب کن اگه گل باشه بهت جایزه میدم!!

جیمین لبخندی زدو برای چند لحظه به مشتای پسر مورد علاقش خیره شد‌، با حالت متفکری با انگشتش به مچ راست پسر دیگه زد و با ذوق و هیجان گفت:

_ راست گله!! زود باش بازش کن!!

پسر خندید و بلافاصله دست راستشو باز کرد، جیمین بادیدن پر بودن مشت پسر فهمید که درست حدس زده و از خوشحالی دور اتاق دویید و داد زد:

_یوهووووووو، درست حدس زدمممم، یه کفه مرتب به افتخار پارک جیمینه نابغهههههههههه!!

به سرعت کنار دوست پسر خندونش برگشت و گفت:

_ بدووو جایزمووو بدهههه!!

پسر از تو جیبیش دستبند بافتی که به رنگای بنفش و ابی و بودو دراورد و دور مچ جیمین بست، جیمین با خوشحالی پسر دیگه رو محکم بغل کرد و ازش تشکر کرد، باصدای بلند شدن زنگ گوشیش با عجله دستاشو از دور پسر دیگه باز کردو به سمت گوشیش که تا داخل کیفش بود دویید.

و البته که جیمین هیچوقت نمیفهمید که هردو دست پسر دیگه گل بودن!!

************

( درست وقتی می گویی؛
فراموشش کردم...آهنگی پخش می شود...
کسی مثل او می خندد...
یک نفر عطری میزند که بوی او را می دهد...
و همه فراموشی هایت،هدر می رود...!

• الیف شافاک )

لطفا....ووت....یادتون.....نره!!(نفس عمیقی برای حفظ خونسردی اش میکشد)

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین💙💜

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora