9

1.2K 280 105
                                    

_‌ تنها چیزی که امروز پیش بینیش نمیکردم این بود که به خونت راهم بدی! ولی درکل، ازت ممنونم.

با ارامش از جاش بلند میشه و می ایسته، با نگاهش خونمو کنکاش میکنه، بعد چند لحظه، وقتی که همچنان نگاهش روی وسایل و دیوار خونه میچرخه، زمزمه میکنه:

آبی!، چرا انقدر ابی! البته خب رنگ قشنگ و ارامش بخشیه، احتمالا رنگ مورد علاقتم...

حرفشو نصفه ول میکنه وقتی که خط نگاهش به عکسای چیده شده ی تهیونگ روی میز کنار مبل میرسه.
با دقت به عکسا نگاه میکنه و من دلیل لبخندی رو که اروم رو لباش شکل میگیرن رو نمیفهمم.
بالاخره به حرف میاد و میگه:

البته، آبی! حالا فهمیدم، چرا بیشتر دقت نکرده بودم!

نگاهش رو که دنبال میکنم، به تهیونگی میرسم که تقربیا تو همه ی عکسا و تابلو ها، لباسایی که پوشیده بود آبی رنگ بوده.
روی عکس تهیونگ مو فیروزه ای مکث میکنم و بالاخره توجهم جلب جیمینی میشه که حالا به در خونه رسیده، بهش که میرسم یدفعه برمیگرده سمتم و میگه:‌

_ نمیفهمم، یه چیزیو نمیفهمم، چرا دردی که الان دارم حس میکنم در مقابل درد جدایی اولی که خودم باعثش بودم اصلا قابل مقایسه نیست، چرا حس میکنم قلبم میخواد ازجاش کنده بشه؟ چرا بعد از این همه مدت دوباره دلم براش تنگ شده؟ چرا انقدر قلب و ذهنم درد میکنه، چرا انقدر...

+دفعه اول ولش کردی ولی مطمئن بودی که حتی اگه یه روزی بالاخره طاقت نیاوردی و برگشتی اون هنوزم منتظرت وایستاده و تو دوباره میتونی اونو داشته باشی، تو ولش کردی ولی فقط درظاهر، تو واقعا ازش دل نکنده بودی، غیر از اینه که فکر میکردی اون تا ابد همونجا منتظرت میمونه تا برگردی؟؟ تو اونو نه اون زمان بلکه الان از دستش دادی! الان فهمیدی که این جدایی با اون جدایی که خودت باعثش بودی فرق داره، این فاصله رو نمیشه از بین برد، این جدایی رو نمیشه تموم کرد و شماها دیگه قرار نیست هیچوقت بهم برگردین، البته متاسفم که الان دارم واقعیت رو اینجوری تو صورتت میکوبونم......ولی اگه راستش رو بخوای، اصلا هم متاسف نیستم!! تو خودت باعث و بانی اینکار بودی پس دیگه برای تاسف جایی نذاشتی، حالا از این به بعد، تو محکوم به درد کشیدنی، محکوم به دلتنگ بودن، احتمالا تا چند وقت دیگه احساس کنی هر لحظه امکان داره قلبت از هجوم فشارهایی که بهش وارد میشه از هم بپاشه ولی باید بگم که متاسفانه همچین اتفاقی قرار نیست بیوفته، قلب کوفتیت به کارش ادامه میده چون که تویِ احمق محکوم به زندگی کردن بدون اونی و مثل اینکه میگن باید باهاش کنار بیای و از این مزخرفات، ولی بذار خیالت رو راحت کنم جیمین شی، این عشق، اگر واقعا عشق باشه که درمورد تو بهش شک دارم، دردش قرار نیست هیچوقت از وجودت پاک شه.
عادت؟؟ نمیدونم، بستگی به ادم و پوست کلفت بودنش داره، منکه نبودم ولی امیدوارم تو حداقل از من بیخیال تر باشی.
به دنیای دلتنگی و درد خوش اومدی پارک جیمین، ولی بذار از یک نظر خیالت رو راحت کنم، اگه روراست باشم که هستم، باید بهت بگم که تو از من خوشبخت‌تر نیستی ولی خوش شانس تری!
برو خداروشکر کن که کسی که مثلا دوستش داشتی_ البته نمیخوام قضاوتت کنم پس درمورد اینکه واقعا داشتی یا نه حرفی نمیزنم‌_ هنوزم زنده‌است! حداقل میتونی خوشحال باشی که اون ادم داره یه گوشه از این دنیا زندگیش رو میکنه و نفس میکشه‌، میتونه بازم هرچند بدون وجود تو لبخند بزنه و کارایی که دوست داره رو انجام بده، میتونه سالهای زنگیش رو ورق بزنه و طعم زنده بودن رو بچشه، حداقلش میتونی امیدوارم باشی که شاید یه روزی بتونی بطور اتفاقی یجایی ببینیش.
(به تهیونگی که به دیوار تکیه داده و با ناراحتی نگاهم میکنه زل میزنم و مکث میکنم، با دلتنگی بهش خیره میشم و وقتی به حرف زدن ادامه میدم لرزش صدام، باعث ریختن اشکاش میشه)
شایدم بتونی باهاش دست بدی و از گرم بودن دستهاش لذت ببری، شاید حتی بتونی بغلش کنی، خدارو چه دیدی جیمین شی، شایدم یه روزی تونستی دوباره کنارش باشی....اما میتونم قسم بخورم که تو از من خیلی خوش شانس تری..

_جونگ کوک..

+تو میتونی امیدوار باشی که وقتی میبینیش اون یه ادم خیالی نباشه که وقتی میخوای بهش دست بزنی محو شه و بهت یاداوری کنه که اره دوستِ من، این دنیا کوفتی تر از این حرفاست، اصلا میفهمی اینکه دیگه حتی نتونی امیدوار به یبار دیدنش اونم اتفاقی باشی چه دردی داره؟

به خودم میام وقتی که جیمین یکدفعه بغلم میکنه و من تازه متوجه میشم که داشتم داد میزدم، جیمین صورتمو پاک میکنه و من میفهمم که داشتم گریه میکردم، کلافگیم خودش رو به اوج میرسونه و حالمو خراب تر میکنه، محکم جیمین رو هل میدم و در رو با عصبانیت باز میکنم و از ته وجودم رو بهش فریاد میزنم:

+از خونه‌ی من گمشو بیــــرون! ‌حـالم از همـتون بـهم میـخوره، گمشــو!

دستپاچه از روی زمین بلند میشه و از خونه‌ام میره بیرون وقتی به سمتم برمیگرده درو محکم رو بهش میبندم.
حالم از همشون بهم میخوره، همشون یه مشت احمق زبون نفهمن!

با عصبانیت به دیوار رو به روم مشت میکوبم و داد میزنم، تنفر بدون اینکه حتی متوجهش شده باشم تمام وجودم رو میگیره، حالم بده و حتی دلیلشم نمیدونم، لیوان روی میز رو برمیدارم تا به دیوار بکوبمش اما همینکه نگاهم به تصویر قاب شده‌ی ته روی دیوار میوفته، لیوان از دستم میوفته و با بیچارگی روی زمین زانو میزنم و صدای گریه هایی که از اعماق وجودم بودن کلِ خونه‌ی سردم رو در برمیگیره، به این درد نمیشه عادت کرد.

******************
نظرتون درمورد احساسات جیمین چیه؟ :)
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشید💜💙

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now