اقای روانپزشک؟

896 227 51
                                    

به محض خارج شدن اخرین بیمار از اتاقش، گردنشو به چپ و راست حرکت داد که صدای شکستن قلنجش کل اتاق و برداشت، با خستگی موهای مشکیشو که رو پیشونیش ریخته بودن رو با دست به عقب هل داد و سرشو روی میز گذاشت، از صبح که از خونه رفته بود تیمارستان تا الان که ساعت یازده شب بود یه لحظه ام استراحت نکرده بود.
کم کم داشت خوابش میبرد که با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد با ناله فقط سرشو یذره از میز فاصله دادو تو همون حالت نیم نگاهی به منشیش که درو باز کرده بود انداخت و با صدای ارومی بهش گفت که میتونه بره و بعد دوباره به حالت قبلش برگشت!
میخواست تو همون حالت یه چرتی بزنه ولی میدونست که به محض خواب رفتنش دیگه تا صبح بیدار بشو نیست، با بدبختی پلکای سنگین شدشو باز کردو از جاش بلند شد، بخاطر خستگی و گیج خواب بودنش مثل ادمای مست سکندری خورد که باعث شد پهلوش محکم به لبه میزش بخوره، از درد دو دستی پهلوشو چسبید و با حرص به میزش لگد زد که باعث شد ماگ قهوه اش که لبه میز بود پرت شه پایین و هزار تیکه بشه و قهوه توش بپاشه به شلوار مشکیش که تازه دیروز صبح از خشکشویی تحویل گرفته بود!
با چهره پوکر فیس به گندی که به بار اورده بود زل زد و نفسشو با حرص بیرون داد، دستی به چشمای خستش کشید و بی توجه به تیکه های خورد شده ی ماگش از روشون رد شدو کیف و پالتوشو از روی مبل کنار پنجره برداشت، از پنجره بزرگ اتاق نگاهی به بیرون انداخت که وضع هوا رو چک کنه، داشت بارون میومد، چشم غره ای به هوا رفت وقتی یادش اومد که یادش رفته بود چترشو از خونه برداره!
نگاهی به پالتوی مشکی توی دستش انداخت و شونه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت، اصلا حوصله ی پالتو پوشیدنم نداشت!

--------------------

بخاطر بارونی که بنظر حالا تبدیل به سیل شده بود ترافیک سختی تو خیابونا راه افتاد!
با دیدن اون ترافیک قفل شده واقعا دلش میخواست با تمام زورش با کله بره تو شیشه ماشین!
زیر لب جدو اباد راننده های تمام ماشینایی که جلوتر ازش بودنو به باد فحش بست و برای بار هزارم تماس جیسونگ و با یه چشم غره ریجکت کرد، تو این موقعیت تنها چیزی که کم داشت احتمالا غرغر کردنای پسر عمه ی شنگولش بود!
با انگشتاش روی فرمون ماشین ریتم گرفت و برای حفظ ارامشش اهنگی رو که حتی اسمش رو هم بلد نبودو دست و پا شکسته زیر لب زمزمه کرد.
تو حال و هوای خودش بود که صدای قاروقوره شکمش باعث شد چشماش از تعجب گرد بشه، تازه یادش اومده بود که نه تنها شام نخورده بلکه ناهارو هم بخاطر یه مریض روانی درست و حسابی نخورده بود!
چپ چپ به شکمش زل زد و طلبکارانه بهش توپید:

_ هان؟ چیه؟! غذا نخورده ای مگه؟! خبرت یذره صبر کن حداقل به یه ابادی برسیم! الان من وسط این جهنم از کجا غذا گیر بیارم که تورو باهاش پر کنم؟! دو دقیقه سرو صدا نکن ببینم، عجب بی ابرویی هستیا!

ماشین پشت سریش برای بار دهم از سر مسخره بازی دستشو رو بوق گذاشت و داد زد:

+ اقا بزرگ! راه بیوفت دیگه، معطلمون کردی یک ساعته!

پلک چپش از فشار حرصی که داشتش پرید، دلش میخواست خیر ماشینشو بزنه و با یه دنده عقب دهن اون احمق و صاف کنه ولی یادش اومد که اون الان روانپزشک مملکته و باید به اعصاب نداشتش مسلط باشه!
پس بیخیال له کردن یارو شدو شروع کرد به تا ده شمردن و نفسای عمیق کشیدن!
بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه ترافیک باز شد!

--------------------

با خستگی در خونه رو باز کردو پا کشون خودشو رو مبل چرمی تو هال انداخت، تمام بند بند وجودش اونقدری درد میکردکه انگار میخواستن از هم جدا بشن، سرش به حد مرگ درد میکرد که احتمالا بخاطر اود کردن میگرنش بود‌، صدای قاروقور شکمش کله خونه ی تاریکو گرفته بودو کلافش کرده بود، حتی نای یه میلی متر جابجا شدنم نداشت چه برسه به اینکه پاشه بره برای خودش مسکن و غذا بیاره!
اینجوری نبود که به این وضعیت عادت نداشته باشه، این یه مدت اخیر تقربیا بیشتر روزاش به همین وضع بود!
چراغ هال روشن شد که باعث شد دوجین بلافاصله چشماشو بخاطر روشن شدن یدفعه ای اطرافش محکم ببنده.

- تو روحت! کور شدم احمق

+ احمق عمته بی فرهنگِ خیرندیده!

- و عمه‌ی منم مادر توعه جناب اَنتِرن!

جیسونگ چشماشو چرخوند و بالشت و پتو رو محکم تو صورت دوجین پرت کرد بخاطر بلند شدن صدای داد و فریاد دوجین نیشخندی زد و به سمت اشپزخونه رفت تا طبق معمول هرشب برای دوجین مسکن و غذا ببره!

--------------------

دوجین ظرف خالی از غذاشو روی میز گذاشت و با پاش به پهلوی جیسونگ خوابیده روی مبل زد که باعث شد از خواب بپره و به پسر دایی نفهمش چشم غره ای پرتاب کنه.
دوجین باارامش نیشخندی زد و اشاره زد که جیسونگ از رو مبل پاشه تا اون بتونه دراز بکشه!
پسر بیچاره که خوابش پریده بود پایین مبل روی زمین نشسته و مبل تکیه زد، بااسترس نگاهی به دوجین انداخت، دوجین با این حالتای جیسونگ کاملا اشنا بود و دقیقا میدونست که الان قراره چی بگه، پس سریع پیش دستی کرد و بهش اخطار داد:

-درموردش حرف نزن! دوباره اون بحثه مسخره رو شروع نکن!

جیسونگ با ناامیدی نگاهش رو از پسردایی کله شقش گرفت و زیرلب زمزمه کرد:

+چرا داری بیخودی لجبازی میکنی؟ تا کی میخوای این روندو ادامه بدی؟ صبح تا شب یکسره سگ دو بزنی که شب وقتی رسیدی خونه از خستگی خوابت ببره تا حتی فرصت فکر کردن درموردشوهم به خودت ندی!

دوجین بی توجه به حرفای جیسونگ پتو رو، رو خودش کشید و به سمت مخالف چرخید.

-شب بخیر جیسونگ!

*******
بین سین و ووت اختلافه!
اگه سانکن رو دوست دارین و دنبال میکنین لطفا ازش حمایت کنین!

خب، نظرتون راجب به دوجین چیه و فکر میکنین کیه؟؟

امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین*-*

Esam💜💙

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now