درد و رنج از عواقب عاشق بودنه!!

1K 255 79
                                    

فلش بک، هشت سال پیش، سوم شخص

( روی سبزه های کوتاه و بلند جلوی کلبمون دراز کشیده و به اسمون شب زل زده بودم، کنارم نشسته بود و با ارامش مشغول کوک کردن ویالونش بود.
وقتی بخاطر هجوم یدفعه ای و ناجوانمردانه ی افکارم، کف دستهام رو روی چشمام گذاشتم و محکم فشارشون دادم، بدون اینکه حتی بهم نگاهی بندازه با خونسردی ویالونش رو اروم کنار گذاشت و بعد به سمتم چرخید و دستهام رو از روی چشمام برداشت و از بالا بهم خیره شده و شمرده شمرده زمزمه کرد:

+ اینکارو نکن! هرچی بیشتر در برابرش‌ مقاومت نشون بدی، اخر شب که بشه، هجوم افکاری که تو طول روز سعی داشتی انکارشون کنی لهت میکنه!

با خستگی پلکی زدمو با ناراحتی پرسیدم:

_ پس چیکارشون کنم؟؟

اروم دستهام رو ول کرد و دوباره رفت سراغ ویالون موردعلاقه اش.
بعد از اینکه چندتا نت زد تا از کوک بودن سازش مطمئن بشه دوباره شروع کرد به حرف زدن:

+ چه اشکالی داره که فقط قبولشون کنی؟ تا وقتی که عمیقا و از اعماق وجودت به اون موضوع ایمان داری، انکار فایده ای نداره!
ازشون فرار نکن، وقتی عمیقا به یچیزی باور داری سعی در نادیده گرفتنش نداشته باش! اینجوری هم خودتو اذیت میکنی و هم به اون اسیب میزنی!

اروم از جاش بلند شد و به سمت پیانوی قدیمیش رفت و زیرلب با خودش زمزمه کرد:

+ فکر کنم این اهنگ حالتو جا بیاره!

و بعد، شروع کرد به نواختن! به ماهرانه ترین حالت ممکن، انگشت‌هاش‌ روی کلاویه های پیانو میرقصید و اهنگی رو خلق میکرد که هر نتی از اون اهنگ داشت آزادانه تیکه‌ای از روحم رو لمس میکرد.

_‌ ولی این اصلا منطقی و درست نیست!

با سرخوشی تقربیا فریاد زد:

+ گور بابای هرچی منطق! لعنتی تو دوستش داری؟اره؟! اره! پس گوربابای بقیه چیزای دیگه! به درک که این درست نیست! به درک اگه منطقی نیست! به درک اگه مورد پسند بقیه نیست!چه اهمیتی داره، اگه واقعا دوستش داری عزیزم، باید بهت بگم که درواقع گور بابای تمام دنیا و مردمش!

_ولی اخه اگه واقعی نبا....

با لبخند موذیانه ای وسط حرفم دویید و با لحنی که سعی میکرد آهنگین باشه خوند:

+ گوربابای هرچی شک و بی اعتمادیه عزیزم!

با بهت به چشمهای اقیانوسیش خیره شدم، لبخندی بهم زد و دست از نواختن برداشت، موهای خوش حالتش بخاطر نسیمی که می وزید به آرومی توی هوا پیچ و تاب میخورد! با وقارِ تمام از جاش بلند شد و به سمتم اومد، رو به روم روی زانوهاش نشست و دستهام رو گرفت و کشید و بلندم کرد، آروم خندید، به چشمام خیره شد و زمزمه کرد:

Sunken  (Him2)Onde histórias criam vida. Descubra agora