هیونگی قویه

1.1K 227 62
                                    

"همانطور که موج ها به ساحل می تاختند، مرد لاله هلندی، رو به اقیانوس گفت: نزدیک و دور، با جواب و بی جواب، مسموم و پاک، پنهان و اشکار. نگاه کن، بلند میشه، بالا میره و فرود میاد و آروم همه چیز رو باخودش می بره.

پرسیدم: چی؟!

مرد لاله هلندی گفت: آب...و خب، زمان."

(کتاب رنج باشکوه)

---------------------------------

فلش بک ، دوازده سال پیش، سوم شخص

با شنیدن سروصداهایی که از بیرون اتاق خوابش میومد از خواب پرید و با گیجی به اطراف اتاق نیمه تاریکش که به لطف نور آبی رنگ چراغ خواب کوچیکش کمی روشن تر شده بود نگاهی انداخت، اول فکر کرد اشتباه شنیده و باز بقول کوکی تخیلاتش زده بالا ولی با بلند شدن دوباره سروصداها فهمید که توهم نزده و واقعا اون بیرون یه خبراییه!
خمیازه بلند بالایی کشید و به ساعت خرسیش نگاه کرد تا ساعت رو چک کنه، با خودش زمزمه کرد:‌

ساعت سه صبح تو خونه چخبره؟؟چرا بیدارن؟؟ نکنه دارن فیلم میبنن و منو یادشون رفته؟؟ هعی! نکنه دارن پیتزا میخورن؟؟؟!! اگه اینجوری باشه باهاشون قهر میکنم!

آروم از تختش پایین اومد و پاورچین پاورچین قدم برداشت تا مثلا مچشون رو بگیره، در اتاق رو با کمترین صدای ممکن به اندازه‌ای که بتونه از لاش رد بشه باز کرد و مثل نینجاها روی زمین قل خورد، تو فیلما دیده بود نینجاها برای اینکه دیده نشن یه همچین کارایی میکنن، البته هروقت ادای نینجاهارو درمیاورد، موهیول هیونگش با خنده آروم با انگشتش به شکم نرم و تپلش میزد و کیوت طور بهش میگفت:

ولی نینجاها یه شیمکه تپلیِ کیوتِ خوردنی ندارن!

تو دنیای نینجایی خودش بود که متوجه شد منبع صداها از اتاق هیونگشه، دو دستی اروم روی دهنش کوبید و با خودش فکر کرد که نکنه مامان و باباش بخوان اشتباهی هیونگش رو بابت گلدونی که دیروز خودشو کوکی شکسته بودن و بقایاش رو توی باغچه چال کرده بودن، دعوا کنن!
وقتی صدای ناله و دادهای آروم برادرش رو شنید طاقت نیاورد و با دلهره به سمت اتاق موهیول دویید، از لای در به داخل اتاق سرک کشید و با دیدن صحنه‌ی رو به روش با ترس و استرس به چارچوب در چنگ انداخت و با بغض به برادرش خیره شد. دید که چطور برادرش سرشو با دوتا دستهاش گرفته و توی خودش روی تخت جمع شده و از درد به خودش میپیچه، دید که چطوری اشکها از چشمهای عسلی رنگ هیونگش سرازیر میشدن و صورت سفیدش رو خیس میکردن و دید که چطوری مامانش پابه پای برادرش گریه میکرد و تند تند اشکهارو از صورت پسرش پاک میکرد.
تهیونگ نفهمید که از کی خودشم داشت مثل مامان و هیونگش گریه میکرد، یون سانگ(بابای ته و موهیول) با دستپاچگی سعی داشت که خونسردیش رو حفظ کنه تا بتونه هرچی سریع تر یه راه حل برای ساکت کردن درد پسر عزیزش پیدا کنه.
تهیونگ ترسیده بود، هیچوقت تا به اون لحظه خانوادش، مخصوصا موهیول هیونگش رو تا به این اندازه آشفته و درمونده ندیده بود، قلب کوچیکِ ته، طاقت دیدن اشکهای هیونگِ همیشه خندونش رو نداشت، میدید که موهیول چطور حتی تو اون شرایط هم که مشخص بود درد امونش رو بریده، سعی داره کمتر سروصدا کنه تا مادرش رو بیشتر از این نگران نکنه.
ته نمیدونست مشکل برادرش چیه، نه مامان و باباش و نه موهیول هیچکدوم بهش چیزی دراین مورد نمیگفتن، هردفعه که ازشون سوال میکرد اونا سریع موضوع رو عوض میکردن و اینکارشون باعث بیشتر شدن کنجکاوی تهیونگ میشد، ته حاضر بود هرکاری برای خوب شدن هیونگ مهربونش انجام بده تا دیگه هیچوقت اون اینجوری درد نکشه.
ساعت چهارصبح، بالاخره موهیول بخواب رفت.

Sunken  (Him2)Where stories live. Discover now