Part 1

707 114 2
                                    

بکهیون اونو توی مهمونی های مجلل می دید. همین که از در وارد می شد اکثر افراد حاضر به سمتش می چرخیدن و هر کدام به طریقی سعی می کردن شده حتی برای چند لحظه باهاش دمخور باشن.

انگار که مهره ی مار داشت. یه شاهزاده مهربون، باشخصیت و خوش پوش .

صورتش نخوت خاصیو به دید می ذاشت و زیبا بود .

بکهیون، کوچکترین پسر سِر بیون (سِر یه مقام تشریفاتی در دربار) بود.

سِر بیون به خاطر چهره ی نه چندان جالب پسرش اونو همیشه از بقیه مخفی می کرد و نمی‌ذاشت کسی از وجودش باخبر بشه.

ولی بکهیون همیشه مخفیانه وارد محافل درباری می شد. اون دورادور شاهزاده چانیولو ستایش می کرد.

حسرتِ قد کشیده و اندام زیباشو می خورد و ساعت ها به چشم های درشت و گیراش فکر می کرد.

پدرش با وجود این که مقام بالایی نداشت ولی به خاطر حسن اخلاق و فداکاری هایی که برای دولت انجام داده بود معمولا به مهمانی های زیادی دعوت می شد هرچند از هر دَه مهمانی شاید فقط توی یکی از اون ها شاه، ملکه،شهزاده ها و شاهزاده حضور داشتن.

و بکهیون همیشه به اینکه چرا نباید به مهمونی هایی که بیشتر شاهزاده چانیول بود دعوت می‌شدن حسرت می‌خورد و شبهای زیادیو به آسمون نگاه کرده بود و تا نیمه های شب با خدایی که از نظرش توی آسمون زندگی می‌کرد درد و دل کرده بود.

از قیافه اش می‌نالید و از اقبال بدش شکایت می‌کرد. به نظرش اصلا انصاف نبود که یکی مثل چانیول توی اون همه زیبایی و توجه غرق باشه و اونوقت خودش اینطور تنها و بی دوست بمونه و اکثرا با نگاه کردن بهش اخم کنن و به تمسخر بگیرننش.

اونشب بازم به یه مهمونی که شاهزاده هم درش حضور داشت دعوت بودن.

بکهیون با لبهایی که به خاطر خوردن توت های وحشی که توی دسر بود سرخ شده بودن و چشم هایی که درخشش داشتن به راه رفتن چانیول خیره شده بود و در عین حال هر از گاهی به اطراف چشم می چرخوند تا مطمئن بشه پدرش متوجه ی حضورش در اونجا نیست.

بینی کمی بزرگشو خاروند و گردن کشید تا بتونه رد چانیولو بزنه. شاهزاده ی زیبا و مغرور در حال مکالمه با کنت در مورد املاک جدید بود.

بکهیون لبخند زد، چی می شد اگه با یه پوست صاف بدون کک مک و یه بینی کوچیک و یا حداقل متوسط به دنیا اومده بود؟

بینی تقریبا بزرگش همیشه باعث تمسخرش شده بود. اطرافیانش به خاطر پوست قرمز و لکه لکه اش، آلوی لهیده صداش می زدن و خدا می دونه که بکهیون چقدر به خاطر ظاهرش توی تنهاییهاش گریه کرده بود .

پسر جوون و خوش قلب دوباره به شاهزاده ی عزیزش خیره شد.

آه دردناکی کشید و یه شیرینی دیگه رو توی دهنش چپوند.

Prince's wifeWhere stories live. Discover now