پارت بیست و سوم: قهوه ی داغ

2.1K 508 69
                                    

رک بگویم
میخواهم ببوسمت
چنان با محبت
که برای اولین بار
حس کنی که عشق
به سمت من
تعادلش را از دست می دهد.

*ریچارد براتیگان

........................................................

جونگکوک با کمی تعلل و تردید، در شرایطی که زیر بارون، تبدیل به یه موش خیس شده بود، تماس تهیونگ رو وصل کرد و در جواب لحن آشفته ای که پرسید" چه دردسری؟"، خجول کمی با آستین سوئیشرت زرد رنگی که ازش آب می چکید، بازی کرد و در همون حال آروم زمزمه کرد:

_ گم شدم هیونگ

تهیونگ در برابر کش اومدن لب هاش و نشستن یه لبخند بزرگ روی صورتش نتونست مقاومت کنه ولی تلاش کرد با لحن گرم و کلمات عاشقانه ای که روی دلش تلنبار شده بود، پسرک بامزه و خواستنی رو توو بغل فرضی ش نچلونه و به عصبانیت سر شبش، دامن نزنه:

_ نگران نباش، بهم بگو دور و اطرافت چی می بینی؟

جونگکوک واقعا نمیخواست به محیط تاریک اطرافش نگاه کنه، با این حال سعی کرد ترسش رو پس بزنه و به تاریکی مطلقی که احاطه ش کرده بود، با دقت خیره بشه و با صدای لرزونی که حاصل ترکیب ترس و سرما بود، جواب داد:

_ ه هیچی هیونگ، همه جا تاریکِ تاریکه! هیچ آدم یا ماشینی نیست، نمیدونم چیکار کنم.

تهیونگ بدون مکث، بلند شد و درحالیکه آماده میشد سعی کرد ذهن پسرک رو از تاریکی اطرافش پرت کنه، به خوبی می دونست کوک از تاریکی می ترسه:

_ اوکی پسر خوب، لوکیشنت رو بفرست، من دارم میام دنبالت خب؟

پسر کوچکتر، کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد، تو خودش جمع شد و به تهیونگ گوش سپرد.

صدای گرم و البته نگران تهیونگ، صدای درهایی که با عجله باز و بسته میکرد و بعد صدای قدم هاش که انگار داشت می دوید و با اینکه بخاطر دویدن به نفس نفس افتاده بود ولی تماس رو قطع نمی کرد، مثل بخار یه قهوه داغ بود برای پسرکی که از رخنه کردن سرما به بدن خیسش میلرزید.

سر و صدای بارون شدید، قاعدتا باید شنیدن صدای تهیونگ رو سخت میکرد ولی نه برای جونگکوکی که همه وجودش برای شنیدن اون صدا، گوش شده بود.

تهیونگ بعد از بررسی لوکیشن، بلافاصله با یک چتر و یک کاپشن اضافه، شروع به دویدن کرده بود.

پسر کوچکتر توی محوطه ی پشت خوابگاه گم شده بود، پس پیدا کردنش زیاد زمان نمیبرد.
تهیونگ همونطور که می دوید، برای پرت کردن حواس پسر از تاریکی پرسید:

_ الان می دونی چی میچسبه؟

جونگکوک بدون تلاش برای حدس زدن، شونه بالا انداخت:

_نچ

تهیونگ خندید:

_ قهوه تلخ و داغ

THE ROOMMATES|CompletedKde žijí příběhy. Začni objevovat