فصل دوم-قسمت شانزدهم: کوه و دشت

1.1K 289 66
                                    

یک روز رسد غمی به اندازه کوه

یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است گلم

در سایه کوه باید از دشت گذشت

........................................................

احساس کوفتگی و درد شونه‌‌‌هاش بالاخره باعث شد دخترک برای لحظه‌ای پلک‌های خواب‌آلودش رو از هم فاصله بده و دنبال علت بدن دردش بگرده.

چند باری پلک زد تا دیدش واضح بشه. وسط نشیمنِ کوچک آپارتمانش، میونِ نیم‌‌حلقه‌ای از بطری‌های آبجو و ظروف مقوایی مرغ سوخاری روی زمین دراز کشیده بود، درحالیکه بازوی راست هوسوک زیر سرش قرار داشت و دست چپش دور شونه‌ی دختر حلقه شده بود.

وولی خورد و با دلسوزی و احتیاط، بازوی خواب‌ رفته‌ی پسر رو از زیر سرش آزاد کرد و برای تسکین درد شونه‌ش، روی کمر خوابید.

هوسوک دست دردناک‌ آزاد شده‌ش رو کمی حرکت داد و از حس کوفتگی و گزگز، برای چند ثانیه‌ای، چهره در هم کشید ولی بیدار نشد.

مِریا که از عمیق بودنِ خوابِ پسر مطمئن شد، دوباره به پهلو چرخید و دست دراز کرد تا تارهای موی چرب رو از پیشونی عرق کرده‌ش کنار بزنه. نگاهش از پیشونی بلند پسر روی انحنای بی‌نقص بینی‌ش سر خورد تا لب‌ها و چونه‌ی خوش‌حالتش و در نهایت، روی خط فک تیزش ثابت موند.

انگشت‌های کوتاهش رو روی خط فک هوسوک کشید و از ذهن خمارِ خواب‌آلودش، این فکر گذشت:

"واو، میشه باهاش هندونه قاچ کرد."

خودش رو روی شونه‌ی دردناکش جلوتر کشید و بیشتر توی آغوش پسر فرو رفت. بازوی چپ هوسوک که اتوماتیک محکمتر دور بدنش حلقه شد، لبخند رضایتی روی لب‌هاش نشست و علیرغم سخت بودنِ زمین و کوفتگی شونه‌هاش دوباره به خواب رفت.

............................................................

سوکجین باز هم سلول و بند جدیدش رو بررسی کرد. قبل از انتقال، فکر کرده بود که این صرفا یه موضوع تصادفیه، ولی حالا با وضعیتی که می‌دید "تصادفی بودن" آخرین احتمالِ ممکن بود.

احتمال میداد توی بند مرتبط با جرایم جنایی باشه و نه اقتصادی و این یعنی عمو قصد داشت حتی بیشتر از قبل، براش مشکل ایجاد کنه.

با قدم‌های بلند و سریع، در تلاش بود هرچه سریع‌تر از راهروی باریکِ بند بگذره و به محدوده‌ی هواخوری برسه.

نگاه‌های آزاردهنده‌ی بعضی از هم‌بندی‌ها رو روی خودش و تمایل زیادی برای بیشتر روی صورت ریختن چتری‌هاش حس میکرد ولی در برابر حرکت دادنِ دست‌هاش مقاومت کرد. دلیلی نداشت به خاطر فکر مریضِ کسی، خودش رو معذب کنه. هرچند، همین قدم‌های بلند و سریع هم نشونه‌ای از ناراحت و در عذاب بودن داشت. با این فکر، دمِ عمیقی گرفت و در چند قدمی حیاط، سرعتش رو کم کرد. هرچند، لبخند رضایتش دوومی نداشت.

THE ROOMMATES|CompletedWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu