پارت هشتم:سایه ی "گذشته"

3.2K 687 163
                                    

اتاق 5-16

جین،درحالیکه زیرچشمی نامجون رو می پایید که گیج و ویج دکمه های پیرهنش رو جا به جا می بست،فرد اون سمت گوشی رو مخاطب قرار داد:

_عزیزممم!من یه چند دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم..یه کاری پیش اومده..

تماس رو قطع کرد، بلند شد و به سمت نامجون راه افتاد:

_صد دفعه بهت گفتم شب ها زودتر بخواب!مجبوری تا 3صبح بیدار بشینی آخه؟اونم شب مصاحبه؟

و دست برد دکمه های بالاپایین بسته شده ی نامجون رو باز کرد تا دوباره ببندشون.

نامجون سرشو کج کرد و طبق عادتی که از بچگی براش مونده بود لبهاش رو جلو داد و با صدای خشدار خوابالودش جواب داد:

+غر نزن دیگه هیونگ!سریالش خیلی باحال بود نتونستم جلوی کنجکاوی مو بگیرم!

جین،نگاهش بین ژست بامزه و بچگانه نامجون و دکمه های پیراهن سفیدش چرخید و در نهایت باز هم طبق عادت بچگی شون،با انگشت اشاره، ضربه ای به لب های آویزونش زد و سرزنشش کرد:

_دفعه اولت که نیست!هر شب یه بهونه ای داری!

آخرین دکمه رو بست،چرخید و خواست فاصله بگیره که دستهای نامجون دور شونه ش حلقه شد و از پشت بغلش کرد:

+میدونم ممنوعه!فقط سه دیقه هیونگ!دارم از استرس می میرم!

جین،چشم هاشو روی هم گذاشت و آه کشید که این برای نامجون به معنی رد شدن برای صدمین بار بود
پس ناامید و سرخورده حلقه ی دستهاش رو شل کرد که جین توی بغلش چرخید و پسرعمو کوچکترش رو،رفیق کودکی و نوجوونی ش رو توو بغل گرفت ، سر پسرک رو به شونه ش تکیه داد و دستش رو بین موهاش برد و نوازش کرد:

_از پسش برمیای جونی مونی!من مطمئنم..
اگه نشد هم به درک!شبونه میریم سوجو میزنیم..
گور بابای خودشون و کمپانی شون..هوم؟

نامجون"هوم"ی گفت و سرش رو توو گودی گردن جین فرو برد و نفس عمیقی کشید.

کیم نامجون10ساله بود که عضو جدیدی به خونواده شون اضافه شد،کیم سوکجین..پسر عموی 12ساله ای که قبلا چند باری دیده بودش_روابط پدرهاشون کمی شکراب بود_ و به تازگی توو یه حادثه ی دلخراش پدر و مادرش رو از دست داده بود و کیم گپ سو،پشیمون از همه ی فرصت هایی که برای بودن با برادرش از دست داده بود، سرپرستی برادرزاده ش رو به عهده گرفت.

نامجون خیلی بچه ی صمیمی و مهربونی نبود ولی جین به اندازه ای آسیب دیده و وحشت زده بود که نامجون توو عالم بچگی،تصمیم گرفت ازش محافظت و بهش کمک کنه.جین،اون روزها به شدت گوشه گیر و از نظر فیزیکی ضعیف و مریض احوال بود و نامجون پسرک احساساتی ای که رویای کودکانه ش نجات دادن دنیا بود.

نزدیک شدن به جین راحت نبود،نه چون پرخاشگر یا عصبی بود؛اتفاقا برعکس!جین بیشتر ساعات روز بی سر و صدا یه گوشه کز میکرد و هیچ اثری از زندگی توو چهره ی رنگ پریده ش پیدا نمیشد و به محیط اطرافش توجهی نداشت؛همین هم دوستی باهاش رو به کار سختی تبدیل می کرد ولی نامجون انجامش داد.

THE ROOMMATES|CompletedWhere stories live. Discover now