قسمت بیست و هفتم: سیکلوسپورین

2.2K 500 78
                                    

بیماری‌ ش انقدر طولانی شد که اطرافیان به مریضی اش عادت کردند و از یاد بردند که اون داره رنج میکشه و یه روزی میمیره.
حقیقت اینه ‌که گاهی هر چیزی که مربوط به ماست برای اطرافیانمون عادت میشه.
درد و رنج هامون، بیماری هامون و حتی عشق و محبتمون.
گاهی حضور دائمی ما، عشق بی قید و شرط ما باعث میشه حتی دیده نشیم.

مرگ خوش
آلبر کامو
...................................................

پسر جوان با لباس های خیلی روشن، لبخند درخشان و برق پر انرژی چشم هاش و جوری که پله های بیمارستان رو دو تا یکی طی میکرد، خوشحال ترین آدمِ دنیا به نظر می رسید.

به نظر خودش هم همین بود.اون فعلا خوشحال ترین آدم دنیا بود. نگاهی به برگه ها و پاکت های رنگارنگ توی دستش انداخت. فعلا تا قبل از اینکه پزشکش از سرکشی به بیمار های بستری شده، برگرده و شروع به تفسیر نتایج آزمایش ها کنه.

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از محتویات دستش به زن جوانی داد که با خستگی واضحی، به دیوار تکیه زده بود. با فکر اینکه شاید بعد از دیدن دکتر، دیگه رمق خندیدن نداشته باشه، لبخند پررنگی تحویل نگاهِ خالی از زندگی زن داد.

زن جوان با همه ی دردی که روی قلبش سنگینی میکرد، لبخند پسر رو جواب داد. لبخند پررنگش ترسیده بنظر می رسید. شبیه پسر بچه ای که با نگرانی منتظر شنیدنِ تنبیهشه ولی با پررویی به پدر و مادرش لبخند تحویل میده.

این اولین بار نبود که برای بررسی وضعیت کبد پیوندی به پزشکش مراجعه می کرد ولی این بار علائمی داشت که باعث نگرانی بود. مدت ها بود که این درد ها رو تجربه نکرده بود و برگشتشون می تونست معنای خطرناکی داشته باشه.

سرش رو کمی تکون داد تا فکرهای منفی رو بیرون بریزه و از روی صندلی انتظار بلند شد. سمت پنجره ی رو به خیابان رفت و به زندگی خارج از بیمارستان خیره شد. به رفت و آمد های پرشتاب آدم ها چشم دوخت و با خودش فکر کرد کسی زمان رد شدن از اینجا، به داخلش فکر میکنه؟ به آدم هایی که درد می کشند یا درد عزیزشون رو می بینند؟ سعی کرد منطقی باشه، فکر کردن یا نکردن آدم ها چه کمکی به حالش می کرد؟ هیچی! واقعا هیچی ولی مثل بچه های لوس دلش توجه می خواست یا حتی! با خودش فکر کرد شرم آوره ولی دلش ترحم می خواست.

صدای آشنایی ذهنش را به واقعیت برگردوند:
_ جانگ هوسوک شی؟

به پشت سر چرخید و به دکتر جی لبخند زد:
_ سلام دکتر!

...........................................................

تهیونگ بسته های چیپس و پفک و نودل فوری رو توی کمدش چپوند و باکس آبجو رو ته یخچال، پشت بقیه خوراکی ها جا داد. نمیخواست جونگکوک رو بترسونه، بنابراین شاید اصلا کار به آبجو نمی رسید. فقط محض احتیاط.

نفس عمیقی کشید و لبخندش رو کنترل کرد و برای آروم کردن تپش قلبش، شروع به زمزمه کرد:
_ آروم باش! فقط قراره فیلم ببینیم و شاید، شاید یکم حرف دوستانه بزنیم؟ تازه اونم اگه کوک بهت اعتماد کنه! پس آروم بگیر!

THE ROOMMATES|CompletedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt