قسمت بیست و ششم: بی خداحافظی

2.1K 485 25
                                    

اکنون می‌دانم
که با تمام عزیزانم
باید خوب خداحافظی کنم
زیرا هیچ یک از ما نمی‌دانیم
کدامین قرار
آخرین دیدار خواهد بود

*آتال بهرام اوغلو
..............................................

جیمین همونطور که وسایل شخصی ش رو روی تخت می چید تا توی کوله پشتی ش جا بده، با صدای تحلیل رفته و غمگینی توضیح میداد:

_ مراسمش فردا ظهره. برام مثل مادر بود. توو فکر بودم بعد امتحانا برم بهش سر بزنم.

به اینجا که رسید دوباره زیرِ گریه زد و تهیونگ مالیدن شونه های افتاده ی پسرک رو از سر گرفت. صدای خشدار جیمین به زحمت از لابلای هق هق های سوزناکش قابل فهم بود:

_ باید زودتر بهش سر میزدم. دل..دلم براش تنگ میشه.

جین پسر بیقرار رو بغل گرفت و روی تخت نشوند و همونطور که کمرش رو میمالید، به حرف اومد:

_ ول کن وسایل رو. من برات جمع میکنم.

کار زیادی از دست کسی برنمیومد. غم جیمین اونقدر بزرگ بود که هیچکدوم نمیدونستن چه حرفی ممکنه این درد رو کمی تسکین بده.

خانم چا، یکی از کارکنان پرورشگاه بود. جیمین بعد از تصادفی که توی کودکی داشت، خیلی ضعیف، کم حرف و غمگین بود. ارتباط برقرار کردن باهاش سخت شده بود و همون روزها بود که خانم چا با صبر و مهربونی بی اندازه ش به دل جیمین راه پیدا کرد.

اون روزها جیمین بدون اینکه بدونه، از همیشه تنهاتر شده بود و خانم چا، تونست جای دوستی که از دست داده بود رو پر کنه.

دوستی که نه حضور داشتن و نه از دست دادنش رو به یاد نمیاورد ولی دلیل حفره ی خالی ای بود که توو قلبش احساس میکرد.

و حالا خانم چا هم بی‌خبر و بدون خداحافظی رفته بود.

فکر کردن به مرگ خانم چا، دردناک بود ولی چیزی که قلبش رو آتیش میزد و می سوزوند فکرِ " بی خداحافظی رفتن"ش بود.

جیمین نمی فهمید چرا ولی صدایی توی سرش فریاد می کشید که "باز هم بدون خداحافظی"؟

...............................................

یونگی دور از چشم بقیه، لباس های مشکی رو کف چمدان کوچک یک نفره ش قرار داده بود و حالا مشغول جمع کردن بقیه ی وسایلش بود. هوسوک پرسید:

_ چه یهویی! نگفته بودی این هفته، قراره بری خونه.

یونگی تمام حواسش رو جمع کرد که سوتی نده:

_ آره، واقعا تنبلی‌م میاد ولی خب چاره ای ندارم. از هفته ی دیگه، امتحانا شروع شه دیگه وقت نمیکنم برم خونه. مامانم همش غر میزنه.

هوسوک به نشونه تایید سر تکون داد. یونگی چمدونش رو بست و آماده کنار تخت گذاشت.

خانم چا، کسی بود که شکلات ها رو به دست جیمین می رسوند و براش از حال و احوال پسر کوچکتر می گفت. خانم چا خبر دانشگاه قبول شدن جیمین رو بهش داده بود. حتی همین چند روز پیش، با هم صحبت کرده بودند و حالا یونگی دوباره تنها شده بود.

THE ROOMMATES|CompletedWhere stories live. Discover now