من فکر میکنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید که انسان باید سکان کشتی خود را
به دست جریان سرنوشت بسپارد،
درست مثل اینکه قدرت مقابله
در برابر امواج آن را ندارد.در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود
که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است.
این موقعیت را تنها خود او درک میکند
ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند
و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است،
غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین
ناخدای استوار و محکمی نداشته است.دخمه
ژوزه ساراماگو
...............................نامجون دوباره تیپش رو جلوی آینه چک کرد. لبهاش رو به طرفین کشید و ناراضی فحشی نثارِ تهیونگ کرد:
_ دِ آخه تهیونگ که حالش معلومه! من چرا به حرفش گوش کردم؟!جینِ مشکی، محضِ دلخوشی، یک تکهی سالم نداشت. انگار مجموعهای از پارگی ها رو به هم وصله کرده بودند. بلوزِ تیرهی جذب هم حسابی کلافهش کرده بود. هرچند اولش اون رو پسندیده بود چون عضلاتش رو حسابی به رخ میکشید و جوری که پسرا آستینهاش رو تا زده بودند و رگهای برجستهش خودنمایی میکردند، دلِ خودش رو هم برده بود ولی حالا جلویِ آینهی آسانسور مرکز خرید، حس معذبی بهش دست داده بود. مسخره و کودکانه بود ولی دلش برای تیشرت های رنگ روشن و اورسایزِ راحتش تنگ شده بود!
...........................................................
وقتی دلشوره به جون جونگکوک افتاد و اونقدر حساس و نگران شد که تصمیمگرفت، جین هیونگ رو تا هتل همراهی کنه، به انتهایی ترین قسمت مغزش هم خطور نکرده بود که دلیلِ این دلشوره، مرد مسن و شیک پوشی باشه که اونجا منتظرشون بود.
به محض اینکه پاشون به رسپشن هتل ( پذیرش ) رسید، مرد ظاهر شد و دهن جین رو که برای گفتن اسم و چک این، باز شده بود با سیلیِ سنگینش بست.
مسئولِ رسپشن تعظیم کوتاهی کرد و عقب ایستاد!جونگکوک از صدای بلند سیلی، تویِ جا پرید و با نگرانی به صحنهی مقابلش خیره شد. قبل از اینکه مغزش به نتیجه ای برسه، صدای لرزونِ جین، به کمکش اومد:
_ عمو!
مغز کوک بالاخره به تکاپوی تجزیه، تحلیل افتاد. مردی که روبهروشون ایستاده بود، عموی جین و پدرِ نامجون بود! به قولِ تهیونگ، در محضرِ کیمِ کبیر بودند!
هر چند فعالیت مغزِ کوک، با سنگینیِ نگاه تحقیرآمیزِ کیمِ کبیر روی صورتش، دوباره به شدت افت کرد ولی حداقل فهمیده بود کی به کیه!
مرد، پوزخندی زد و نگاه سنگینش رو بالاخره از جونگکوک برداشت و دوباره برادر زادهش رو هدفِ نگاه برنده و تیزش قرار داد:
_ میدونستم هرزه ای ولی دیدنش حسِ دیگه ای داشت!
سیلیِ دیگری حوالهی سمتِ دیگر صورت جین کرد و چونه ش رو چنگ زد تا سر چرخیدهی پسر بیچاره رو به سمت خودش نگه داره و شمرده شمرده غرید:
YOU ARE READING
THE ROOMMATES|Completed
Fanfiction**پایان یافته در تاریخ ۶ جولای ۲۰۲۲** _ تفاوت یک دوست معمولی و بهترین دوست؟ خب، یک دوست معمولی قبل از ورود در میزنه ولی بهترین دوستت سرش رو میاندازه پایین، میاد تو و یه راست میره سراغ خوراکیهات. امضا: مین یونگی ژانر: دوستانه، رومنس، دانشجویی، کم...