فصل دوم-قسمت دوم: bad bad boy

1.4K 329 83
                                    

چند ساعتی از به خانه رسیدن مین‌ یونگی و همراهش می‌گذشت. خانه‌ی جمع و جوری که با سلیقه و به سادگیِ سبک اسکاندیناوی دیزاین شده بود. جیمین، ساک کوچکش رو گوشه‌ای از اتاق یونگی جا داد و پرسید:

_ پس اینجا بزرگ شدی؟

پسر بزرگتر بدن خسته و گرفته‌ش رو که چند ساعت سفر جاده ای رو تحمل کرده بود، کش و قوسی داد:

_ نه واقعا! بیشتر زندگی‌م رو خونه‌ی مادربزرگم گذروندم.

کوتاه جواب داد و عمدا خودش رو محکم روی تخت پرت کرد. بالا پایین شدن تشک ۵۰٪ خستگی‌ش رو رفع می‌کرد. جیمین‌ هم شبیه پسر بچه ای که شیطنت جدیدی از دوستش یاد گرفته، خودش رو روی تخت پرت کرد و یونگی رو به گوشه‌ی تخت هل داد:

_ آخیش! بدنم له شده بودا!

بدنش رو کشید و به پهلو چرخید تا یونگی رو ببینه:

_ چرا اونجا؟

یونگی سوالِ" چرا این‌روزا انقدر به من میچسبه؟" رو به گوشه‌ای از ذهنش روند، لب‌هاش رو به نشونه‌ی مطمئن نبودن به طرفین کشید و شونه بالا انداخت:

_ چون مامان همیشه سرش شلوغ بود و وقت نداشت؟

جیمین با خودش غر زد"پس اصلا چرا اومد دنبالت؟" با اینحال، سوال دیگری به زبون آورد:

_ خوب زندگی کردی؟ همه‌ی این سال‌ها؟

یونگی بالاخره به چشم‌های تیره‌ی پسرک نگاه کرد:

_ آره؟ فکر کنم؟

بعد از مکث کوتاهی با تردید پرسید:

_ تو چی؟

برخلافِ پسر بزرگتر، جیمین حرف‌های زیادی برای گفتن داشت:

_ همه‌چیز ساده و خوب می‌گذشت. به جز سردرگمی و نبودن تو.

یونگی وول دستپاچه‌ای خورد و جیمین بالاخره پرسید. قبلا هم پرسیده بود ولی توی مستی و منتظر جواب نمونده بود. اما این بار فرق داشت. حالا پسر، هوشیار و منتظر جواب بود:

_ چرا خودت رو بهم نشون ندادی؟

پسر دیگر کلافه نفس گرفت و با تاخیر به حرف اومد:

_ که به یاد نیاری.

نگاه جیمین پر از ناراحتی شد:

_ انقدر آزاردهنده بودم؟ که نخوای حتی دوباره اسمت رو از زبونم بشنوی؟

یونگی با درکِ سوتفاهم ایجاد شده که حاصل جواب‌های کوتاهش بود، از جا پرید:

_ اینطور نیست. باور کن! فقط.. فقط میخواستم تو بهتر زندگی کنی. بدون خاطرات من.

جیمین هم نشست:

_ اگه خوب زندگی کردنِ من مهم بود، چرا بدون خدافظی رفتی؟ حتی صبر نکردی که ازت معذرت بخوام. که بهت بگم اون‌حرفا رو گفتم که بفهمی که باید با مادرت بری خونه.

THE ROOMMATES|CompletedWhere stories live. Discover now