ما باید حقیقت را میگفتیم
و حقیقت این بود: «نه، اصلا حالم خوب نیست.»
اما هیچ کس نمیدانست چطور با شنیدن این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راههای دیگری برای بیان آن پیدا کردیم.
از هر جایگزین دیگری استفاده کردیم: مواد مخدر، مشروبات الکلی، مواد غذایی، پول، بازوهایمان، بدنهای دیگر.
اما یک روز، به حیقیقت خود، به جای صحبت کردن از خودِ غیرواقعیمان، عمل کردیم و گند همهچیز درآمد! ما فقط میخواستیم صادق باشیم.
جنگجوی عشق
اثرِ دویل میلتون....................................................
جیمین با سردرگمی و پریشانی ای که ناشی از رو به رو شدن با حقیقت بود، با تعظیم کوتاهی از مرد تشکر کرد و از مغازهی کوچکش بیرون زد.
سومین نفر
این مرد سومین نفری بود که یونگی رو از عکسی که جیمین نشون داده بود، شناخت.
اطلاعاتِ واریزهای سه ماهِ اخیر رو در آورده بود. سه ماه، سه نفر و هر سه تایید کردند که مرد داخل عکس، کسی بوده که ازشون خواسته مبلغی رو به حساب جیمین واریز کنند.
مشکل دستِ راست لعنتیش رو نمیفهمید! به طرز غیر قابل کنترلی میلرزید و عصبیش میکرد.
وارد سوپرمارکت کوچکی شد به امید اینکه خنکای آب، کمی حال غیر قابل توصیفش رو بهتر کنه.
بطری آب کوچک رو روی پیشخوان قرار داد که چشمش به بستهی شکلات افتاد.
سمت راست شقیقهش کوتاه تیر کشید و سرمای طاقت فرسایی توی استخونهای لگنش پیچید.
**فلش بک**
آسمون برای صدم ثانیه ای روشنتر شد و پسر بچه ای که روی پله های خیس و سرد پرورشگاه نشسته بود، از ترس صدای بلند و وحشتناکی که همیشه بعد از روشن شدن آسمون میومد، بیشتر توی خودش مچاله شد.
حدسش درست بود. چندثانیه بعد، صدای گوشخراشِ رعد، بند دل کوچکش رو پاره کرد.
سرما از پله های سرد، به شلوار خیسش و از اونجا به استخوانهای نحیفش راه پیدا میکرد و نمیشد تشخیص داد لرزشش از سرماست یا ترسش از بیرون بودن یون یون هیونگی موقعِ رعد و برق.
بالاخره، صدای یون یون هیونگی توی گوشش پیچید و از بین پلکهای خیسش، قامت ریزهش رو که به سمتش میدوید تشخیص داد.
توی بغل یونگی که فرو رفت، بغضش شکست و بلند زیر گریه زد. در میان هق هقش از بین دندونهای شیریِ ریزش که از سرما و گریه به هم میخوردند، اعتراض کرد:
_ پس ک کجا بودی ه هیونگی؟ بهت گفتم ر رعد و برق خ خطرناکه. نباید ب بیرون باشی!
یونگی پسر بچهی خیس و لرزون رو محکم بغل گرفت و بلند کرد:
![](https://img.wattpad.com/cover/212963456-288-k105361.jpg)
YOU ARE READING
THE ROOMMATES|Completed
Fanfiction**پایان یافته در تاریخ ۶ جولای ۲۰۲۲** _ تفاوت یک دوست معمولی و بهترین دوست؟ خب، یک دوست معمولی قبل از ورود در میزنه ولی بهترین دوستت سرش رو میاندازه پایین، میاد تو و یه راست میره سراغ خوراکیهات. امضا: مین یونگی ژانر: دوستانه، رومنس، دانشجویی، کم...