پارت بیست و چهارم: انواع مختلف دلتنگی

2.2K 514 123
                                    

جین واقعا حوصله ی رو به رو شدن با بچه ها رو نداشت و دلایل این بی حوصلگی و فرار از رو به رو شدن با آن ها، کم نبودند. چیزهای زیادی برای توضیح دادن وجود داشت. مخصوصا با توجه به اینکه نامجون با شجاعت توام با حماقتی که معلوم نیست، یهویی از کجا آورده بود، نوع رابطه شون رو برای پنج نفر دیگه، شفاف کرده بود و علنا جین رو تهدید کرده بود که اگر جلوی اونها یه دوست پسر ایده آل نباشه، عکس ها رو پخش میکنه.

بیحوصله توی تخت غلت زد تا درباره ی منظره ای که بهش خیره شده بود، تنوع ایجاد بشه و به جای دیوار سمت راست اتاق، دیوار سمت چپ رو با نگاهش سوراخ کنه!

در اتاق باز و بسته شد و جین با خیال اینکه هوسوک برگشته، چشم هاش رو بست و خودش رو به خواب زد تا مجبور نباشه به سوالاتش جواب بده.

گوشه ی تخت که کمی پایین تر رفت و نشستنِ کسی رو کنارش نشون داد، گره ی ابروهاش محکمتر شدند.
واقعا نمی خواست با کسی حرف بزنه.

دستی روی شونه ش نشست و صدایی که اصلا انتظارش رو نداشت، به گوشش رسید:

_سوکجین هیونگ؟ خوابی؟ به کمکت احتیاج دارم.

پسر بزرگتر به دو دلیل نفس راحتی کشید و به سمت صدا چرخید.

اول اینکه کسی که کنارش نشسته بود، جونگکوک بود و کوک اونقدر خجالتی بود که دلیل حضورش سوال پیچ کردن جین نباشه. دلیل دوم هم جمله ای بود که پسرک گفته بود، اینکه کمک لازم داره و این یعنی موضوع بحث قرار نیست مربوط به جین باشه.

سوکجین کسی بود که سکوت رو شکست و به پسر کوچکتر جرات حرف زدن داد:

_ جانم مکنه؟

از درشت تر شدن چشم های پسرک و لبخند پررنگی که روی لب هاش نشست، میشد متوجه شد که انتظار نداشته جین جوابش رو بده پس طول کشید تا با کمی مکث ومِن مِن به خودش بیاد:

_ آم میگم هیونگ، من یه مشکلی دارم.

جونگکوک جوری با تردید و دقت کلماتش رو انتخاب میکرد و با استرس به پسربزرگتر نگاه میکرد، که جین دلش می خواست پسرک رو بچلونه و آرومش کنه ولی به زدنِ لبخند گرم و مهربونی اکتفا کرد:

_ چه مشکلی کوک؟

_آم، من یه هیونگی دارم که بنا به دلایلی این روزها خیلی توو خودشه. بقیه میگن اینکه از ما فاصله میگیره یعنی زمان لازم داره تا خودش، ذهنش رو آروم کنه و ما باید به خواسته ش احترام بذاریم ولی من حس میکنم هیونگم خیلی تنها میمونه اینجوری. باید چیکار کنم براش؟

جین خندید و ضربه ای نثار بازوی پسرک کرد:

_ دیوونه! من رو بگو چه جدی دارم به مشکل جنابعالی گوش میکنم!

جونگکوک از خنده ی هیونگش، لبخند زد و با جرات بیشتری ادامه داد:

_ جدا گفتم هیونگ! نمیدونم چجوری کمکش کنم؟ نمیخوام حس کنه تنها مونده.

THE ROOMMATES|CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang