فصل‌دوم-قسمت هفتم: صبحانه

1.1K 305 40
                                    

« مادر بزرگ من یه سرخپوست بود.این شال ها مال اونه.
یه روز بهم گفت: "پسرم همه ی ما با یک قوطی کبریت تو وجودمون متولد می شویم ولی خودمون نمی تونیم کبریت هامون رو روشن کنیم. کبریت برای روشن شدن محتاج یه هوا و جرقه است. هوا می تونه نفس کسی باشه که دوستش داریم و جرقه می تونه یه صدای گرم باشه عطر یه غذا باشه یا آواز یک پرنده!"

مثل آب برای شکلات
لورا اسکوئیول

......................................................

اتوبوس مدرن و نسبتا مجهز، سه ساعتی بود که به مقصد سئول به راه افتاده بود. خورشید حالا، برخلاف زمانِ حرکت، کاملا بالا اومده و تعدادی از مسافران اتوبوس رو که سفر طولانی‌ای پیشِ رو داشتند، بیدار کرده بود.

جیمین و یونگی اما درحالیکه سر‌هاشون در جستجوی تکیه‌گاهی به هم رسیده بودند، هنوز در خوابِ خوش به سر می‌بردند.

اتوبوس که در استراحتگاهی بین راهی توقف کرد، جیمین از حس متفاوتِ سکون، بالاخره تکونی به گردنش داد و بیدار شد. با چشم‌های پف‌کرده و خوابالود، اطراف رو بررسی کرد.

مسافرها، به‌جز تعداد کمی که هنوز غرق خواب بودند، اتوبوس رو برای خرید خوراکی، دستشویی و یا قدم زدن و رفرش کردنِ بدن خشک‌شده‌شون، ترک کرده بودند.

سرِ یونگی رو که به شونه‌ش تکیه زده بود، به آرومی بلند کرد و به شیشه تکیه داد. چند ثانیه‌ای اجزای صورت پسرکِ خوابیده رو بررسی کرد. پوستِ روشنش در معرض نوری که از شیشه‌‌ی اتوبوس می‌تابید، رنگ‌پریده به‌نظر میومد.
مژه‌های کم‌پشت مشکی رنگ و لب‌های نازکِ پسرک باعث میشدن چهره‌ش ظریف بنظر برسه. با خودش فکر کرد کاش میشد خنده‌های لثه‌ای بانمکش رو به همین دقت به تماشا بنشینه. از یادآوری خنده‌های منحصر به فرد پسر، برای لحظه‌ای کوتاه حس عجیبی تویِ شکمش پیچید. چیزی شبیه به چنگ شدن.
همین حسِ عجیبِ ناگهانی باعث شد نگاهش رو از تصویر دل‌انگیز مقابلش بگیره و ناخودآگاه سر تکون بده. انگار کسی در ذهن جیمین، در برابر این احساس عجیبِ ناآشنا گارد گرفته بود و می‌خواست اون رو از مغز پسر بیرون بندازه و موفق هم بود.

جیمین بدن خشک شده و خسته‌ش رو کشید و بلند شد. باید فکری برای صبحانه‌ی بین راهی‌شون میکرد.

........................................................

تهیونگ، آخرین کاسه رو که حاویِ مربای توت‌فرنگی بود، روی میزِ پایه کوتاه قرار داد و میز صبحانه‌ی مخصوصش رو تکمیل کرد.

پسر طی اقامت یک روزه‌ش در منزلِ جئون، متوجه شده بود که همه‌ی ۴ خواهر و برادر کوک مستقل شدند و خانم و آقای صاحبخونه به تنهایی زندگی می‌کنند. جونگکوک کوچکترین فرزند خونواده‌ی پرجمعیت جئون و البته متفاوت‌ترین فرزند بود. برخلاف بقیه‌ی بچه‌ها، آروم، خجالتی و سربه‌زیر بود. روحیه‌ی حساسی داشت و عاشق نقاشی و کاردستی درست‌کردن بود.

THE ROOMMATES|CompletedWhere stories live. Discover now