5

980 297 167
                                    

هر دو نفر تو ماشین نشسته بودن و به سمت بوسان در حرکت بودن. هیچکس حرفی نمیزد و تنها صدایی که سکوت بینشون رو از بین میبرد آهنگ های بلند و رو مخ راکی بود که از ضبط ماشین پخش میشد.

چان داشت سردرد میگرفت. واقعا به نظرش تحمل کردن چنین آهنگ های پر سر و صدایی که فقط توش فریاد بکشن و از سازهای با صداهای بم و جیغ استفاده شه به جز سوهان روح بودن و تلاش برای خود آزاری دلیل دیگه ای نداشت.

بکهیون بی خیال طوری که انگار خیلی هم از اون آهنگ عجیب لذت میبرد آدامس میجویید و سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد.

رانندگی کردن بکهیون هم با بقیه ی افرادی که دیده بود تفاوت های زیادی داشت. بی دلیل از بقیه ی ماشینها سبقت میگرفت و اونقدر تند رانندگی میکرد که هرکسی از بیرون میدید فکر میکرد تو مسابقه ی رالی شرکت کردن یا اینکه یه خبر خیلی بد شنیدن و میخوان خودشون رو به محل حادثه برسونن.

چون واقعا از طرز رانندگی اون پسر ترسیده بود کمی صدای ضبط رو کم کرد و گفت:

_ بکهیون شی... یکم تند رانندگی نمیکنین؟

فکر میکرد بک بخاطر اینکه تو فرودگاه اونقدر جدی باهاش حرف زده ممکنه براش قیافه بگیره ولی بک درست مثل قبل شروع به صحبت کردن کرد.

+ تند؟ خب برای اینکه زودتر به بوسان برسیم و تو حس نکنی بخاطر من سفرت رو از دست دادی باید عجله کنیم. اینطور نیست؟

بک با بی خیالی گفت و دوباره شروع به تکون دادن سرش با بیت آهنگ کرد.

_ در مورد فرودگاه... من واقعا منظوری نداشتم.

+ میدونم. قطعا اگه منظوری داشتی منم با منظور باهات برخورد میکردم.

با لبخند گفت و نگاهش رو به روبروش داد. لحنش کاملا خنثی و بی خیال بود ولی چان حس میکرد اون پس تا حدودی ازش دلخوره. اما میدونست که حرفهاش اشتباه نبودن.

شاید برای بکهیون اینکه دیوارهای رستوران چه شکلی بشن هیچ اهمیتی نداشت ولی برای اون چرا... این یجورایی به عنوان رزومه‌اش ثبت میشد که بعدا میتونست برای کارهای بعدیش ازش استفاده کنه.

شاید باید سعی میکرد کمی با اون پسر معاشرت کنه. به هر حال که قرار بود تا سه ماه اینده تقریبا هر روز همدیگه رو ببینن پس شاید میتونستن با هم دوست شن.

_ یه سوال برام پیش اومده...

بک واکنشی نشون نداد و نگاهش به مسیر روبروش بود.
 

_ چرا حاضر شدین تو چنین ساختمانی زندگی کنین؟
 

نگاهش به بک افتاد که داشت آدامسش رو باد میکرد. بعد از ترکوندن آدامس و دوباره جویدنش بک گفت:
 

+ مگه این ساختمان چشه؟
 

_ خب در حد خونه ی پدرتون نیست.
 

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now