56

814 224 220
                                    

ساعت ده صبح بود و بکهیون روی ایوان خونه‌ی قدیمی و کوچیکی نشسته بود و سیگار میکشید. ساعت هفت صبح بالاخره به مکان مورد نظر سوجین رسیدن و بک نمیتونست به با خاطر آوردن اتفاقی که افتاد نیشخند نزنه‌.

درست زمانی که به روستا رسیدن و برای پیدا کردن سوییت به خونه های اطراف سر زدن اون به بهانه‌ی درد مچ پاش به چانیول چسبید و خیلی خوش شانس بودن که تونستن دو تا اتاق جدا از هم بگیرن و این یعنی سوجین به همراه خانوادش تو یک اتاق میموند و خودش و چان با همدیگه بودن.

سوجین اصلا از این اتفاق راضی نبود. حتی دست چان رو گرفت و چند متر اونطرف تر بهش گفت که قرار بود جلوی خانوادش اونها تو یک اتاق بمونن و اینطوری داره برنامه هاش رو بهم میزنه اما چان با جدیت جواب داد:

+ پای بک آسیب دیده سوجین. نکنه ازم توقع داری اون رو تنها بذارم و برای دروغ گفتن به خانوادت با هم یکجا بمونیم؟

شاید امروز روی دور خوش شانسی بود چون بهشون خبر رسید که یک گروه گردشگری بزرگ هم امروز برای تفریح به اینجا میان و این یعنی بقیه‌ی اتاق ها از صبح زود رزرو شده بود و به جز این دوتا هیچ اتاق دیگه‌ای خالی نبود. با دیدن اون دختر که چندین متر اونطرف تر با چانیول حرف میزد و اخمهاش به شدت تو هم بود.

_ مطمئنم سوجین الان دلش میخواد یه بلایی سرم بیاره و از شر جسدم خلاص شه. چون به هر حال اگه من نبودم چان هیچ وقت سر عقل نمیومد و با حماقت تمام به دختره میچسبید.

پوک دیگه‌ای به سیگارش زد و دودش رو برای چند ثانیه تو ریه هاش حبس کرد. چانیول رو میدید که حین حرف زدن با سوجین هر چند ثانیه یک بار برمیگشت و باهاش چشم تو چشم میشد. فقط یک ثانیه کافی بود تا بهش لبخند بزنه و براش سر تکون بده. همین باعث میشد نیش خودش بیشتر از قبل باز شه و اخمهای سوجین بیشتر توی هم بره.

_ خدای من... این پسر بدجوری گیر افتاده. حالا هم مدتهاست موهاش فره و هم به من لبخند میزنه و یکم پیش با شجاعت تمام لبهام رو بوسید.

پوک آخر رو به سیگارش زد و بعد از خاموش کردنش دستش رو روی لبهاش کشید. چانیول خیلی شیرین بود. تو مسیر رسیدن به اینجا حتی یک بار هم از سنگینیش شکایت نکرد و گاهی با چک کردن اطراف سرش رو سمت اون میچرخوند و گونه‌ش رو میبوسید.

به روزهای اول آشناییشون فکر میکرد و تغییرات بزرگ چانیول در طول زمان لبخند به لبش میاورد. اون مرد به معنای واقعی کلمه مهربون و جنتلمن بود. شبی رو به خاطر آورد که تو هتل میموندن و سیستم گرمایشی اتاقش خراب شد. اون شب چان ازش خواست به اتاقش بره و رامیونش رو باهاش شریک شد. بعدش هم اجازه داد اون روی تختش بخوابه و تا صبح خودش روی مبل خوابید. یک شب دیگه وقتی تو کلاب تب کرده بود خودش رو بهش رسوند و ازش مواظبت کرد. وقتی پاش صدمه دیده بود بهش توجه میکرد و همراهش به بیمارستان رفت. شبی که به خونه برگشت و همه حتی یشینگ هم خوابیده بودن اون منتظرش نشست و حتی بهش اجازه نداد روی مبلهای خشک توی سالن بخوابه.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now