36

963 260 276
                                    

تو جاش غلتی زد و به سختی گوشه‌ی چشمهاش رو باز کرد.

سرش به شدت درد میکرد. روی تخت نشست و با فکر کردن به سوءتفاهمی که برای اون مرد گنده پیش اومده بود گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و خنده‌اش گرفت.

شب گذشته چان براش از داروخانه باند پانسمان و لوازم مخصوص ضدعفونی گرفت و بعد از برگشتن به خونه دستهاش رو براش پانسمان کرد.

از اینکه پیش کسی مظلوم نمایی کنه متنفر بود ولی دیشب به طرز عجیبی هر بار که سرش رو پایین مینداخت و چیزی نمیگفت چانیول بهش نزدیک میشد و بعد از بوسیدنش ازش عذرخواهی میکرد.

وقت خواب که شد چان روی تخت کنارش خوابید و بدون اینکه اون ازش درخواستی داشته باشه محکم بغلش کرد و کنار گوشش براش لالایی خوند تا بتونه بخوابه.

با شنیدن صدای معده‌اش از روی تخت بلند شد. تمام بدنش کوفته شده بود.

_ انگار واقعا یه گاو بزرگ بهم زده. دیشب نزدیک بود خودش منو به کشتن بده.

سر و صدایی که از بیرون میومد بهش میفهموند که چان هنوز هم اونجاست و احتمالا داره براش صبحونه درست میکنه.

قیافه‌ی مغموم و در همی به خودش گرفت و در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. باید اینطور وانمود میکرد که خیلی صدمه دیده. اونوقت شاید چان بیشتر از قبل بخاطر حرفهای زشتی که دیروز بهش زد پشیمون میشد و یاد میگرفت دیگه با اون اینطوری رفتار نکنه. دستش رو به کمرش گرفت و لنگ زنان سمت آشپزخونه رفت.

_ آخ... تمام بدنم درد میکنه... دیشب واقعا داشتم میم...

برخلاف توقعش به جای چانیول یشینگ رو دید که داشت میز صبحونه رو آماده میکرد. اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟ پس چانیول کجا بود؟

لی با دیدنش بهش لبخند زد و سمتش رفت.

× پس بالاخره بیدار شدی. داشتم نگرانت میشدم پسر...

بعد از این حرف هم اون رو محکم در آغوش گرفت و دستش رو پشت کمرش کشید. بک با قیافه‌ی پوکر به روبرو خیره شده بود و به این فکر میکرد که چانیول به چه دلیل تخمی ای اون رو تنها گذاشته و از اینجا رفته؟

× برات صبحونه حاضر کردم. همون املتیه که خیلی دوست داری.

_ چان کجاست؟

به محض اینکه پشت میز نشست پرسید و لی لیوان شیرکاکائوی داغ رو مقابلش گذاشت. بشقابش رو با املت پر کرد و کنارش پشت میز نشست. بدون اینکه به سوالش جواب بده گفت:

× در مورد کار دیشبت باید با هم حرف بزنیم بک. من از دیشب بخاطر تو نتونستم حتی یک ثانیه بخوابم. فقط میخوام بدونم به چه دلیل احمقانه‌ای میخواستی خودت رو از روی اون پل پرت کنی پایین ؟

بک تا چند ثانیه نگاهش کرد و بعد چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و آه کشید.

_ من نمیخواستم همچین غلطی بکنم. چانیول اشتباه متوجه شده بود.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now