57

867 243 301
                                    

هوای اون شب از همیشه سرد تر بود و گاهی صدای اعتراض سوجین و مادرش از شدت سرما به گوشش میخورد اما بک با آرامش و خیال راحت درحالیکه دستهاش تو جیب های کتش بود با آرامش قدم میزد و اطراف رو نگاه میکرد.

خیلی با چانیول چشم تو چشم نمیشد اما به خوبی میدونست حالش تا چه حد ویرانه چون اون پسر به طور واضحی آرومتر از قبل قدم برمیداشت و بدنش رو کاملا منقبض کرده بود. خب حالا یکم دلش به حالش میسوخت چون میدونست درد زیادی رو داره تحمل میکنه و اون رو مقصر این درد میدونه.

قرار بود تو یکی از رستورانهای سنتی معروف گامچون شام بخورن و بعدش به یکی از محله های دیدنی دهکده سر بزنن. شاید اگه کسایی که همراهشون بودن رو ندیده میگرفت میتونست ادعا کنه اون روستا واقعا قشنگه. کوچیک و ساده بود و در عین حال تمامی ساختمانهاش رنگی بودن. صدای موسیقی های مختلف از مغازه ها پخش میشد و صدای خنده‌ی ساکنین دهکده به گوش میرسید.

تو فکر بود که دستی دور بازوش حلقه شد و اون رو دنبال خودش کشید.

+ میخوایم اینجا شام بخوریم.

صدای جدی و خشک چانیول رشته‌ی افکارش رو پاره کرد و نگاهش رو بهش داد. اخم غلیظی بین ابروهاش بود و اصلا بهش نگاه نمیکرد. گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و در حالیکه دنبال چان از پله های رستوران بالا میرفت با صدای آروم گفت:

+ میفهمم. منم دیشب بد اخلاق شده بودم. البته همه اینطوری میشن چان. اگه یکم تو اینترنت تحقیق کنی میفهمی.

با نیش باز گفت و همراه با هم داخل شدن. نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن میزهایی که روی زمین بودن لبخند از روی لبهاش پاک شد. از روی زمین نشستن و غذا خوردن متنفر بود.

_ اه بیخیال... چرا هرچیزی که مربوط به این دختره باید حال بهم زن و چندش آور باشه؟

+ اتفاقا اینطوری بهتره. باعث میشه دستت سمت جاهایی که نباید نره.

چان با همون جدیت قبل گفت و باعث شد ابروهای بک با تعجب بالا بره. سرش رو چرخوند و پرسید:

_ فکر میکنی اینجا نمیتونم کاری کنم؟

چان دنبال خودش کشوندش و بعد از سوجین و خانوادش سمت یکی از میز های شش نفره‌ی گوشه‌ی سالن رفت. زیپ کاپشنش رو پایین کشید و گفت:

+ حق نداری کاری کنی بک. این بار واقعا جدیم.

لحنش برای بک جدید بود و اون همیشه که دوست داشت اون روی جدی و چان رو ببینه پس پیشش تا ته باز شد و وقتی همه پشت میز نشستن دستش رو دراز کرد تا سمت چان ببره که چان فورا به مچ دستش چنگ زد.

+ بکهیون...

این بار بدون لبخند زدن با جدیتی مشابه به چان به چشمهاش خیره شد و گفت:

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now