47

913 248 159
                                    

جونگین پشت میز کافه نشسته بود و با اخمهای در هم به بخاری که از فنجونش بلند میشد نگاه میکرد. فکر میکرد این سفر ناگهانی که بخاطر نزدیک شدن به کیونگسو ترتیب داد بهش کمک میکنه به خواسته‌اش برسه و بعد از اون کاری با پسره نداره اما حالا از همیشه گیج تر بود.

× برای چی مثل بیچاره ها به نظر میای جونگین؟ تو الان باید خوشحال باشی

با شنیدن صدای سوبین چند بار پلک زد.

× حالا همه چیز به نفع تو شده مرد. به زودی برمیگردیم سئول و یه فکری به حال مدارکی که از لبتاب مین هیون درآوردیم میکنیم. با اتفاقی که برای سجونگ افتاده حالا میتونی خوشحال باشی که مراسم نامزدی حداقل چند هفته عقب میوفته و تو این مدت تو میتونی دهن پدرش رو سرویس کنی.

پوزخند زد و سر تکون داد. ساده به نظر میرسید ولی خوشحال نبود. دلیلش رو نمیدونست. این چیزی بود که همیشه میخواست بهش برسه پس چرا...

× خب الان دیگه میتونی این سفر احمقانه رو تمومش کنی و برگردیم سئول. حالا همه‌ی چیزهایی که میخواستی رو داریم و میتونیم به کارهامون برسیم.

جونگین بدون اینکه چیزی بگه فنجون نوشیدنیش رو برداشت و کمی ازش نوشید. باید این سفر رو تموم میکرد؟ شاید... حالا دیگه اینجا کاری نداشت و به چیزی که میخواست نزدیک شده بود. از این بابت خوشحال بود؟... شاید نه.

سوبین با نیش باز شروع به حرف زدن درمورد برنامه هاش بعد از برگشتن به سئول میگفت اما حالا تمام حواس اون پی اتفاقات چند روز گذشته بود.

بعد از اینکه از کمپ برگشتن صورتش بخاطر ضربه‌ی محکم بکهیون ورم کرده بود و با اینکه خودش خیلی اهمیت نمیداد کیونگسو اصرار داشت باید کمپرس یخ روی صورتش بذاره. خودش حوصله‌ی انجام اینکار رو نداشت پس اون پسر تا نیمه‌های شب بیدار موند و کمپرسهاش رو با همدیگه عوض میکرد.

یادش نبود که آخرین بار چه کسی اونقدر نگرانش شده و دیدن نگرانی و اضطراب تو چشمهای کیونگ تا حدی خوشحالش میکرد. برای اون نگران شده بود، بدون اینکه نیازی به این کار باشه.

برخلاف شب قبل که بخاطر مستی راحت و بی پروا باهاش رفتار میکرد به راحتی میتونست معذب بودنش رو حس کنه و با اینکه نباید بهش اهمیت میداد به این فکر میکرد که از کیونگسو‌ی خندون و بی پروا بیشتر از اون پسر مودب و سر به زیر خوشش میاد.

اون شب تا نزدیکهای صبح به بهانه‌ی درد صورتش بیدار موند و با کیونگ حرف زد. درمورد مسائل مختلف حرف زدن. اول درمورد بازی های مورد علاقه‌ی خودشون تو بچگی گفتن و متوجه شد که کیونگ هم مثل خودش از لگو خوشش میاد و حتی اطلاعات خیلی زیادی در مورد جدیدترین لگوهای اون زمان داره.

بعد از مدتی در مورد اینکه کدومشون سریعتر میتونن لگو ها رو سر هم کنن و بچینن حرف زدن و تازه اونجا بود که یکم یخ پسر کوچیکتر باز شد و راحت تر باهاش حرف زد. کیونگسو معتقد بود اگه با هم مسابقه بدن بدون شک اون برنده میشه و جواب اون بهش یه پوزخند صدا دار بود. وقت برای این بچه بازیها نداشت اما به طرز عجیبی از اون شب به این فکر میکرد که اگه واقعا با همدیگه مسابقه بدن چه کسی برنده میشه؟

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now